گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.بيان ايالت جعده بن هبيره در خراسان‌




در آن سال علي جعدة بن هبيره مخزومي را بايالت و ولايت خراسان منصوب كرد آن هم بعد از مراجعت از جنگ صفين آن والي بنيشاپور رسيد كه مردم آن شهر مرتد و كافر شده بودند. آنها در قلعه تحصن كردند و او نااميد سوي علي برگشت.
علي خليد بن قرة يربوعي را فرستاد او نيشاپور را محاصره كرد تا مردم شهر با او صلح نمودند همچنين اهل مرو كه با او صلح كردند
.
ص: 118

بيان كناره‌گيري خوارج از علي و برگشتن آنها سوي او

علي كه از صفين برگشت خوارج از او جدا شده در حروراء (محل) كناره گيري نمودند. دوازده هزار (سپاهي) بودند كه در آن محل اقامت گزيدند منادي آنها هم ندا داد كه امير قوم شبث بن ربعي تميمي باشد.
پيشنماز (امير نماز) هم عبد الله بن كواء يشكري مي‌باشد و كارها با شوري (مشورت و تشكيل انجمن شوري) بعد از فتح و پيروزي انجام خواهد گرفت و اكنون فقط با خداي عز و جل بيعت مي‌شود و شعار ما امر بمعروف و نهي از منكر خواهد بود چون علي اين ندا را شنيد (و بر آن تصميم آگاه شد) همچنين ياران او كه آگاه شدند شيعيان قيام كردند و گفتند: ما بايد يك بيعت ديگر با تو كنيم و بگردن بگيريم.
ما پس از اين يار هر كه تو يارش باشي و دشمن هر كه تو عدو او باشي خواهيم بود.
خوارج گفتند: شما (شيعيان علي) و اهل شام (هر دو گروه) سوي كفر شتاب كرديد و هر دو مانند دو اسب يكسان گرو (كفر) را برديد. اهل شام با معاويه در خوب و بد (حق و باطل) بيعت كردند و شما نيز بهمين حال با علي بيعت كرديد. كه با او يار دوستان و خصم دشمنان باشيد. زياد بن نضر بانها گفت: بخدا سوگند علي دست
ص: 119
خود را دراز نكرد كه با او بيعت كنيم مگر بر اساس كتاب خداوند و سنت پيغمبر ولي شما با او مخالفت ورزيديد. شيعيان هم نزد او رفته گفتند: ما يار دوستان و دشمن بدخواهان تو هستيم و شكي نيست كه علي بر حق است و او رهنما و رهنمود حق است و مخالفين او گمراه و گمراه كننده هستند. علي عبد الله بن عباس را (بنمايندگي خود) نزد خوارج فرستاد و باو گفت: در جواب دادن بآنها عجله و خصومت و جدال مكن تا من برسم. او هم نزد آنها رفت. آنها هم سوي او شتاب كرده شروع بگفتگو نمودند. او هم طاقت سكوت نياورده شروع بسخن كرد و گفت شما از انتخاب دو حكم چه تصور كرديد كه خشمگين شديد؟
در حاليكه خداوند (در قرآن) فرموده إِنْ يُرِيدا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُما اگر دو متخاصم خواهان اصلاح باشند خداوند كار آنها را تسويه مي‌كند (راست ميسازد و رستگارشان مينمايد). (اين براي دو شخص است) پس كار امت محمد چگونه خواهد بود (بطريق اولي بايد اصلاح و بحكميت واگذار شود) خوارج گفتند: اما كارهائي كه خداوند بخود خلق واگذار كرده كه آنها درباره كارهاي خود نظر و عقيده و اقدام داشته باشند مي‌توانند خود مردم درباره كارهاي مخصوص خود حكم قطعي بدهند.
اما حكم خداوند كه مخلوق خدا حق مداخله و تصرف در آن ندارند بندگان خدا نمي‌توانند در كار خدا حكم بدهند.
خداوند براي كسي كه زنا كند صد تازيانه حد معين كرده و براي دزد بريدن دست بندگان خدا حق ندارند در اين احكام تصرف كنند يا نظر بدهند ابن عباس گفت خداوند هم مي‌فرمايد، يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ دو عادل از شما در آن حكم دهند. آنها (خوارج) گفتند:
آيا احكام صيد و كشت و زرع يا اختلاف بين زن و شوهر مانند حكم اختلاف مسلمين و خون آنهاست (مقصود جنگ و ريختن خون مسلمين بالاتر از
ص: 120
مسائل كوچك است كه حكم خدا بايد و بس) و نيز گفتند آيا در نظر تو عمرو بن عاص (كه حكم شده) عادل است كه تا ديروز با ما جنك مي‌كرد اگر او عادل و بر حق باشد پس ما عادل نمي‌باشيم. شما مردها را در كار خداوند دخالت داده‌ايد و حال اينكه خداوند حكم خود را درباره معاويه و اتباع او نازل و اجرا كرده كه مطابق آن حكم آنها بايد كشته شوند يا از مخالفت خود برگردند و باز بمانند شما ميان خود و آنها عهد بسته و عهدنامه هم نوشته و متاركه كرده‌ايد و حال اينكه خداوند متاركه بين مسلمين و محاربين را منع كرده و منع مسالمت و متاركه از وقت نزول سوره برائت مقرر شده و نبايد آنها (كفار) را بحال خود آزاد گذاشت مگر اينكه جزيه را بپردازند (و مطيع باشند).
علي زياد بن نضر را (نزد آنها) فرستاد و باو گفت خوب تحقيق كن و ببين آنها نسبت بكدام يك از سرداران خود بيشتر اطاعت و متابعت دارند. او برگشت و گفت آنها بيشتر از يزيد بن قيس متابعت و پيروي مي‌كنند. علي هم با اتباع خود نزد آنها رفت و داخل خيمه يزيد بن قيس شد. در آنجا دو ركعت نماز خواند و پس از آن فرمان ايالت ري و اصفهان را باو داد و از آن خيمه بيرون رفت تا بآنها رسيد ديد كه مشغول گفتگو و بحث و جدال با ابن عباس هستند.
باو گفت مگر من ترا از بحث و مجادله آنها نهي نكرده بودم؟ سپس خود علي سخن را چنين آغاز نمود و گفت خداوندا اين مقام جاي كسي ميباشد اگر در آن رستگار شود روز قيامت رستگار خواهد شد.
آنگاه بآنها گفت رئيس شما كيست؟ گفتند ابن كواء. گفت علت خروج و عصيان شما چه بوده؟ جواب دادند حكومت تو در صفين (تصويب حكميت و داوري دو حكم). گفت: شما را بخدا آيا مي‌دانيد كه هنگام برافراشتن قرآن شما گفتيد
ص: 121
ما دعوت آنها را اجابت مي‌كنيم و من بشما گفتم من اين قوم را بهتر از شما ميشناسم كه آنها دين ندارند آنگاه هر چه در آن روز گفته بود تكرار كرد و نيز گفت من از دو حكم عهد گرفتم كه آنها فقط بقرآن عمل كنند و آنچه را كه قرآن زنده داشته زنده بدارند و آنچه را كه قرآن زايل و نابود كرده مرده و نيست پندارند اگر آن دو بحكم قرآن عمل كنند و مطابق قرآن حكم دهند ما نبايد مخالف آن حكم باشيم و اگر از حكم قرآن تمرد كنند ما از حكم آنها خودداري خواهيم كرد و از كار آنان بري خواهيم بود. آنها (خوارج) گفتند بما بگو آيا حكميت مردان در خون مردم رواست يا نه؟ كفت ما مردم را حكم قرار نداديم بلكه قرآن را حكم نموديم اين قرآن است كه عبارت از نوشته ميان دو جلد است و خود صامت است و گويا نيست ولي مردم آنرا ميخوانند و بدان سخن مي‌رانند گفتند بما بگو براي چه مدت وقت معين نمودي؟ گفت اين مدت براي اين است كه مرد نادان تحقيق كند و بداند و مرد دانا بيشتر مطالعه و تحقيق كند و ثابت قدم باشد و شايد در ضمن اين مدت خداوند كار مردم را اصلاح كند و پس از متاركه راهي براي صلح باز و كار امت راست شود اكنون شما داخل شهر خود شويد كه مشمول رحمت خداوند بوده باشيد. آنها هم همه داخل شهر (كوفه) شدند خوارج ادعا مي‌كنند كه بعلي گفته شده تو راست ميگوئي چنين بود و ما كافر شده بوديم ولي بعد توبه كرديم تو هم توبه كن چنانكه ما توبه نموديم تا با تو بيعت كنيم و گر نه كه ما مخالف هستيم.
آنها هم (دوباره) با علي بيعت كردند آنگاه گفت بشهر اندر شويد و مدت شش ماه بمانيد تا ماليات را دريافت كنيم و مواشي و چهارپايان فربه شوند آنگاه بجنگ دشمن خواهيم رفت ولي خوارج (در اين مدت روايت) دروغ گفته‌اند و ادعاي آنها باطل است
.
ص: 122

بيان اجتماع دو حكم‌

چون وقت ملاقات و اجتماع دو حكم (نماينده) رسيد علي شريح بن هاني حارثي را بفرماندهي چهار صد سپاهي فرستاد و باو گفت كه اين پيغام را بعمرو بن عاص برساند و بگويد: علي ميگويد بهترين مردم نزد خدا عز و جل كسي باشد كه نكو كاري و عمل بحق را بيشتر دوست داشته باشد حتي اگر باطل باو زيان برساند يا بكاهد و بيفزايد (خارج از اعتدال باشد). اي عمرو بخدا تو ميداني كه حق در كدام ناحيه (و حق دار كدام) است.
براي چه تجاهل مي‌كني. تو اگر باندك طمعي (اندك سودي از امارت) رسيدي با همان طمع كم دشمن خدا و اولياء خدا مي‌شوي هر چه هم بتو رسيد (از نفع) نابود و زايل گرديد. و اي بر تو يار خيانت كاران و پشتيبان ستمگران مباش. من ميدانم كه تو روزي پشيمان خواهي شد كه روز مرگ تو رسيده باشد آنگاه تو خواهي گفت اي كاش من با يك مسلمان دشمني نميكردم و اي كاش در هيچ كاري رشوه نمي‌گرفتم چون اين پيغام را بعمرو داد. چهره او سياه و دگرگون گرديد و گفت من چه وقت با علي مشورت كردم يا مشورت و پند او را مي‌پذيرفتم و امر او را اطاعت مي‌كردم يا بعقيده و انديشه او اعتنا ميكردم (كه اكنون بكنم) باو گفت (مقصود شريح نماينده علي)
ص: 123
اي فرزنده نابغه (زن برجسته و معروف) چه مانعي دارد و اگر تو پند مولاي خود و خواجه مسلمين را بشنوي و بپذيري كه او سيد مسلمين بعد از پيغمبر است و كسانيكه بهتر از تو بودند مانند ابو بكر و عمر پند و مشورت او را مي‌پذيرفتند و بدان عمل مي‌كردند.
باو گفت مانند من كسي نبايد با مانند تو سخن براند و گفتگو كند شريح باو گفت بكدام پدرت بمن مي‌نازي و او را بهتر از پدرم مي‌داني اي فرزند نابغه (مادر او) كدام پدر و مادرت از پدر و مادرم بهتر و ارجمندتر بودند.
آيا با پدر عادي يا با مادرت نابغه بر من تفوق داري؟ عمرو (كه اين سخن را شنيد) برخاست و رفت.
علي با آن عده عبد اللّه بن عباس را هم فرستاد كه پيشنماز مردم باشد و امور آنها را اداره كند و ابو موسي اشعري (حكم اختصاصي) همراه آنها بود.
معاويه نيز عمرو بن عاص را با چهار صد سپاهي از اهل شام روانه كرد تا طرفين بمحل اذرح از محل دومة الجندل تلاقي حاصل نمودند. عمرو هر نامه كه از معاويه دريافت مي‌كرد اسرار آنرا مكتوم مي‌داشت و هيچ كس از اهل شام نميپرسيد كه مضمون يا مفهوم يا دستور آن نامه چيست (همه مطيع و تسليم بودند) ولي هر نامه كه از علي بابن عباس مي‌رسيد اهل عراق اصرار داشتند كه اسرار آنرا بدانند اگر مكتوم مي‌داشت آنها سوء ظن باو مي‌بردند و گفتگو مي‌كردند و از يك ديگر مي‌پرسيدند كه آيا در آن نامه فلان مطلب و فلان دستور است (دليل تمرد و مداخله آنها). ابن عباس اعتراض كرد و گفت آيا شما عقل و خرد نداريد مگر نمي‌بينيد چگونه پيك معاويه مي‌آيد و كسي برنامه و اسرار او آگاه نمي‌شود و از مردم شام هيچ صدا و اعتراض و هياهو (مانند شما) شنيده نمي‌شود. شما هر روز يك نحو سوء ظن نسبت بمن پيدا مي‌كنيد. در انجمن حكميت جماعتي حاضر شدند كه ابن عمر
ص: 124
(عبد الله) و عبد الرحمن بن ابي بكر صديق و ابن زبير و عبد الرحمن بن حارث بن هشام و عبد الرحمن بن عبد يغوث زهري و ابو جهم بن حذيفه عدوي و مغيره بن شعبه بودند. (براي اطلاع يا گواهي) سعد بن ابي وقاص هم در باديه بر سر آب بني سليم بود كه فرزند او عمر بن سعد نزد او رفت و گفت ابو موسي و عمرو حاضر شدند و جمعي از قريش هم حضور يافتند تو هم بآنها حاضر شو و شركت كن كه تو يار پيغمبر و يكي از اعضاي شوري (انجمن شوراي عمر) بودي و تاكنون كاري نكردي كه ملت آنرا نپسنديده باشد (بدنام نيستي) و تو احق و اولي بخلافت هستي. او نپذيرفت و حاضر نشد. گفته شده او هم حاضر شد ولي از حضور خود پشيمان شد كه براي كفاره آن حضور بزيارت بيت المقدس رفت. مغيرة بن شعبه گفت آيا كسي مي‌تواند پيش بيني كند كه آيا كار دو حكم بسامان خواهد رسد يا نه و هر دو جمع شده بر يك مقصود تصميم بگيرند؟
گفتند نه. گفت ولي من ميتوانم از آنها استنباط كنم و بدانم آنگاه نزد عمرو بن عاص رفت و گفت ما گروهي كه از شركت در جنگ خودداري كرده و بي‌طرف مانده‌ايم در كار شما شك داريم و در تصميم شما در كاري كه براي شما ثابت و نمايان شده ترديد داريم (متابعت نميكنيم) عمرو گفت اگر چنين باشد (و از ما پيروي نكنيد) شما پيش آهنگ زشت كاران فاسق فاجر و عقب مانده پرهيزگاران خواهيد بود. او از آنجا نزد ابو موسي رفت و همان سخن را باو گفت. ابو موسي گفت من شما را صاحب عقيده و در عقيده خود پايدار مي‌دانم و شما بقيه پرهيز- كاران هستيد.
مغيره نزد ياران خود برگشت و بآنها گفت اين دو حكم هرگز بر يك عقيده تصميم نخواهند گرفت و متفق نخواهند شد. (اختلاف ميان آنها خواهد ماند).
چون هر دو حكم يك ديگر را ملاقات و وارد صحبت شدند عمرو گفت اي
ص: 125
ابا موسي آيا مي‌داني كه عثمان مظلوم كشته شده؟ گفت آري و من شهادت ميدهم (كه مظلوم بوده) عمرو گفت آيا مي‌داني كه معاويه و خانواده او ولي دم عثمان هستند؟ گفت: آري (چنين است) گفت چه مانعي داري كه باو ملحق شوي و حال اينكه او از قريش است چنانكه تو مي‌داني. اگر انديشه اين را داري كه مردم بگويند: معاويه داراي سابقه روشن نيست ميتواني بگويي او ولي دم عثمان خليفه مظلوم است و او بخونخواهي عثمان قيام كرده و او داراي حسن سياست و تدبير و او برادر ام حبيبه همسر پيغمبر است و او كاتب پيغمبر و او يار رسول اكرم و پيغمبر هم باو امارت داده بود. ابو موسي گفت اي عمرو از خدا بترس.
اما شرف و جاه و جلال معاويه موجب نخواهد شد كه او باين مقام (خلافت) برسد: اگر جاه و جلال موجب احراز اين مقام باشد كه خاندان ابرهة بن صباح احق و اولي باين مقام مي‌بودند ولي اين مقام (جانشيني پيغمبر) بمردم ديندار و اهل فضل اختصاص دارد و اگر من بايد اين مقام را بيكي از افراد قريش واگذار كنم و از حيث شرف شايسته باشد حتماً آنرا بعلي ابن طالب واگذار ميكردم اما اينكه ميگوئي معاويه ولي دم عثمان است مي‌تواني خونخواهي عثمان را باو اختصاص دهي و واگذار كني و من نمي‌توانم اين كار (خلافت) را باو بدهم و مهاجرين و كساني كه داراي سوابق هستند كنار بگذارم كه آنها اول بوده و اولي هستند. اما اينكه ميگوئي من رشته كار را در دست بگيرم و تسلط و سلطنت يابم بدانكه اگر معاويه از سلطنت كنار برود و كار بمن واگذار و سپرده شود من هرگز بمعاويه ايالت و امارت نخواهم داد و در كار خدا هم رشوه نخواهم گرفت (كه تو رشوه خلافت را بمن مي‌دهي) ولي اگر بخواهي نام عمر بن الخطاب را زنده بداري كه خداوند او را بيامرزاد (فرزند او عبد الله را بخلافت انتخاب كن)، عمرو گفت، چه مانعي دارد كه ما عبد الله فرزند خود را انتخاب كنيم تو هم بر فضل و پرهيزگاري او آگاهي، گفت:
ص: 126
فرزند تو مرد راست گو و پرهيزگار است ولي تو او را آلوده كردي و در اين فتنه شركت دادي. عمرو گفت اين كار در خور كسي است كه استخوان داشته باشد (عبارت اين است- دندان داشته باشد) كه خود بستاند و بدهد (بخورد و بخوردن بدهد) ابن عمر يك نحو بلاهت داشت كه گاهي غفلت مي‌كرد. ابن زبير باو گفت:
هشيار باش.
او هم توجه نمود و بهوش آمد- گفت بخدا سوگند من هرگز بر اين كار رشوه نخواهم گرفت ابداً. گفت اي فرزند عاص ملت عرب كار خود را بتو سپرده (حكميت) آن هم پس از اينكه با شمشير يك ديگر زد و بريد و دريد. تو عرب را دوباره دچار فتنه مكن. عمرو عادت داشت كه ابو موسي را در همه چيز در سخن و راه رفتن و نشست و برخاست مقدم بدارد و باو مي‌گفت تو يار پيغمبر هستي و تو از من پيرتر مي‌باشي عمرو در اين تقديم و پيش انداختن خواسته بود كه ابو موسي را در خلع علي پيش اندازد و اول او اين كار را بكند. چون عمرو او را تكليف كرده بود كه فرزند خود (عبد الله) يا معاويه را بخلافت انتخاب كند و او امتناع و خودداري كرده بود باو گفت عقيده تو چيست؟ گفت عقيده من اين است كه اين دو مرد (علي و معاويه) را خلع (مقصود ابو موسي خلع هر دو را پيشنهاد كرد) و اين كار را بانجمن شوري واگذار كنيم كه مسلمين خود براي خود هر كه را بخواهند (بخلافت) انتخاب كنند.
عمرو گفت عقيده منهم همين است. هر دو سوي مردم رفتند كه مردم (در انتظار) جمع شده بودند. عمرو گفت اي ابا موسي نتيجه گفتگوي ما را باينها ابلاغ كن و بگو بر چه تصميم گرفتيم و متفق شديم. ابو موسي آغاز سخن نمود و گفت ما بر يك كار و يك عقيده متفق شديم كه اميدواريم خداوند با همين تصميم كار ملت را راست كند عمرو گفت راست گفت و نگو گفت و حق را ادا كرد.
ص: 127
اي ابا موسي پيش برو و بگو. ابو موسي پيش افتاد و خواست سخن براند.
ابن عباس باو گفت واي بر تو بخدا گمان مي‌كنم كه ترا فريب داده اگر تصميمي بوده و تو او را وادار كن كه خود اول بگويد چه بوده آنگاه تو هر چه ميخواهي بگو زيرا او يك مرد خائن و غدار است و من از اين اطمينان ندارم كه نزد تو (منفرداً) رضا داده (كه بعد نزد جماعت آنرا نقض كند) اگر تو ميان مردم برخيزي و چيزي بگويي او با تو مخالفت خواهد كرد و عقيده خود را خواهد گفت ابو موسي ابله بود و غفلت و دهشت داشت.
او گفت ما تصميم گرفتيم و متفق شديم. آنگاه اعلان كرد و ندا داد ايها الناس ما در كار اين ملت مطالعه و بحث نموديم براي اصلاح كار امت و نجات وي از پريشاني بهتر از اين عقيده و راي چيزي نديديم، من و عمرو بر اين متفق شده و تصميم گرفتيم كه علي و معاويه هر دو را از خلافت خلع كنيم كه مردم خود رشته كار را در دست گرفته هر كه را بخواهند و دوست بدارند بخلافت منصوب كنند. من علي و معاويه را خلع كردم. شما خود كار خويش را در دست بگيريد و هر كه را اهل بدانيد انتخاب كنيد.
سپس كنار رفت و عمرو آمد. برخاست و گفت او گفت و شما شنيديد من نيز يار او (علي) را خلع مي‌كنم چنانكه او خلع كرده و رفيق خود معاويه را تثبيت مي‌كنم زيرا معاويه ولي دم ابن عفان است. خونخواه او و احق او و اولي از تمام مردم بمقام او ميباشد. سعد گفت اي ابا موسي در قبال دسائس و حيله‌هاي عمرو چقدر ضعيف و سست بودي! ابو موسي گفت چكنم او با من بر يك كار متفق شد ولي بعد مكر كرد و زير بار نرفت.
ابن عباس گفت تو گناه نداري اي ابا موسي گناه آنها
ص: 128
دارند كه ترا برگزيدند پيش انداختند و باين مقام رسانيدند. گفت: او غدر و خيانت كرد من چكنم؟
ابن عمر گفت: بعاقبت كار اين امت نگاه كنيد كه بدست چه اشخاص رسيده بدست مردي كه هيچ باكي از فعل خود ندارد (عمرو) و ديگري كه ضعيف و عاجز باشد. عبد الرحمن بن ابي بكر گفت: اگر اشعري پيش از اين ميمرد براي او بهتر مي‌بود. ابو موسي اشعري بعمرو بن عاص گفت: خداوند ترا رستگار نكند، تو خيانت و غدر كردي. تو فاسق و فاجر هستي. تو مانند سك هستي كه اگر بر وي حمله كنند مي‌شورد و اگر هم او را ترك كنند باز مي‌شورد و نفس ميكشد و پارس ميكند. عمرو باو گفت: تو مانند خر هستي كه بارش كتاب باشد (هر دو گفته آيه قرآن است) شريح بن هاني بر عمرو حمله كرد و او را با تازيانه زد. مردم هم ميان افتادند و آنها را جدا كردند شريح بعد از آن گفت: من در هيچ كاري مانند نواختن عمرو باين اندازه پشيمان نشده‌ام كه چرا او را با تازيانه زدم و چرا شمشير را بجاي تازيانه بكار نبردم؟
اهل شام هم بجستجوي ابو موسي پرداختند ولي او گريخت و در مكه پناه برد. بعد از آن عمرو و اهل شام از آن محل نزد معاويه رفتند و بر او سلام و شعار خلافت را دادند (امير المؤمنين خطاب كردند). ابن عباس و شريح هم نزد علي برگشتند علي چنين بود كه اگر نماز صبح را مي‌خواند در قنوت خود معاويه و عمرو و ابو الاعور و عبد الرحمن بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد را لعن و نفرين مي‌كرد خبر اين لعن بمعاويه رسيد او هم در قنوت خود علي و ابن عباس و حسن و حسين و اشتر را لعن و نفرين نمود. گفته شده: معاويه نزد حكمين حضور يافته بود. شبي ميان مردم برخاست و گفت اما بعد هر كه در اين كار سخني دارد سر بلند كند بگويد. ابن عمر گويد:
ص: 129
من خواستم شرم را كنار بگذارم و عقيده خود را بگويم آنگاه بگويم مرداني در اين كار سخن بايد بگويند كه با تو و پدرت بر سر اسلام جنك كرده بودند ولي ترسيدم كه سخن من موجب تفرقه و باعث خونريزي گردد. وعده خدا كه بهشت را براي ما آماده كرده براي من از اعتراض و مداخله بهتر ميباشد. چون بمنزل خود برگشتم حبيب بن مسلمه نزد من آمد و گفت: چه مانع داشتي از سخن و اظهار عقيده كه در قبال اين مرد (معاويه) چيزي بگويي؟ گفتم خواستم بگويم ولي ترسيدم حبيب گفت خوب كردي و رستگار شدي و معصوم و پاك ماندي.
اين روايت اصح است زيرا در صحيح (كتاب صحيح در احاديث) وارد شده
.
ص: 130

بيان حادثه خوارج هنگام انتخاب حكمين و خبر واقعه نهروان‌

چون علي خواست ابو موسي را براي حكميت روانه كند دو مرد بنمايندگي خوارج نزد او رفتند يكي از آن دو زرعة بن برج طائي و ديگري حرقوص بن زهير سعدي نام داشتند هر دو باو گفتند لا حكم الا لله (شعار خوارج) هيچ حكمي جز حكم خدا نيست. حرقوص بن زهير هم گفت: (خطاب بعلي) از گناه و خطاي خود توبه كن و از اين كار (حكميت) بر گرد و با ما بجنگ دشمن برو ما با آنها جنگ خواهيم كرد تا بلقاي خداي خود برسيم. علي نيز گفت «لا حكم الا الله» من همين را خواستم و شما از فرمان من تمرد كرديد ما در خصوص اين كار ميان خود و آن قوم عهد نامه نوشتيم و شروطي مقرر كرديم و عهد و پيمان بستيم خداوند هم فرمود وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ بعهد خداوند وفا كنيد اگر پيمان بستيد. حرقوص گفت اين گناه و جرم است كه تو بايد از آن توبه كني. علي گفت جرم نيست ولي از حيث تدبير عجز بود و من از اين تصميم شما را نهي و منع كردم زرعه گفت اي علي اگر تو حكميت مردان را قبول كني من با تو جنگ خواهم كرد و از جنگ خود جز رضاي خدا چيزي نخواهم خواست. علي گفت بدا بحال تو كه سر سخت و بد بخت
ص: 131
هستي. من ترا (در جنك و ستيز با من) كشته مي‌بينم كه گرد و خاك بر تن (بي جان) تو خواهد نشست. گفت من همين را آرزو دارم. آنگاه هر دو نماينده خارج شدند. در حاليكه تحكيم ميكردند (در اينجا اين كلمه يك اصطلاح تعريفي براي كار و شعار خوارج شده كه عبارت از كلمة لا حكم الا للّه است و هر فرد يا جمعي كه از آنها قيام ميكردند گفته ميشد فلاني تحكيم كرد كه حكميت خدا را تثبيت نمود و اين تحكيم براي خوارج اساس مذهب شده بود). روزي علي خطبه نمود كه ناگاه از اطراف مسجد صداي تحكيم (گفتن لا حكم الا للّه) بلند شد. علي هم گفت. اللّه اكبر كلمه حق است ولي باطل در اداء آن خواسته‌اند (اين كلام معروف و مثل شده) اگر آنها خاموش شوند ما غمخوار آنها خواهيم بود و اگر سخن بگويند با آنها مذاكره و محاوره خواهيم كرد (با حجت و برهان) و اگر با ما جنگ كنند با آنها نبرد خواهيم كرد ناگاه يزيد بن عاصم محاربي برخاست و گفت: خداوندي را ستايش ميكنم كه از او رو بر نميگردانم و از او بي‌نياز نيستم. خداوندا بتو پناه ميبريم از دريافت مطلب پست براي امور دنيا زيرا حاجت (مادي) پست در كار خدا رشوه محسوب ميشود (مقصود طمع بمال و منال در امور دين ندارم). طلب دنيا موجب خواري و باعث خشم خداوند ميباشد و طالب دنيا خود دچار غضب خدا خواهد شد. اي علي تو ما را بقتل تهديد ميكني؟ بخدا سوگند ما آرزومنديم كه در همين نزديكي شما را با شمشيرهاي آخته بنوازيم آنگاه خواهي دانست كدام يك از ما و شما در خور سوختن است. آنگاه خود با سه برادر خويش خارج شدند كه در جنگ خوارج در نهر (نهروان) كشته شدند و يكي از آنها (چهار برادر) در جنگ نخيله كشته شد. علي يك روز ديگر خطبه فرمود. مردي شنيد برخاست و فرياد زد:
«لا حكم الا للّه» ناگاه عده از مردان ديگر تحكيم كردند (همان گفته را بزبان
ص: 132
آوردند). علي گفت: اللّه اكبر كلمه حق است ولي باطل را بدان خواسته‌اند.
شما يكي از سه چيز نزد ما خواهيد داشت. اگر با ما يار و همكار باشيد شما را از رفتن بمسجد و عبادت خداوند منع نخواهيم كرد. حق شما را از في‌ء (املاك و عايدات و اموال متعلق بعموم مسلمين كه از فتح بدست آمده) خواهيم داد مادام كه با ما همدست باشيد. هرگز ما بجنگ شما مبادرت نخواهيم كرد مگر اينكه شما جنگ و ستيز را آغاز كنيد. ما فرمان خدا را درباره شما اطاعت خواهيم كرد. سپس خطبه خود را تجديد و ادامه داد بعد از آن خوارج يك ديگر را ديده و مقرر كردند در خانه عبد الله بن وهب راسبي جمع شوند. آنها در آنجا گرد آمدند عبد الله بن وهب خطبه كرد و دنيا را در نظر آنها خوار و حقير و ناچيز نمود و گفت: بايد امر بمعروف و نهي از منكر كنيد. برخيزيد كه از اين ده خراب كه مردم آن ستمگر باشند بيرون برويم. بيكي از بلوكهاي كوهستان (ايران- مقصود لرستان يا كردستان) پناه ببريم يا بيكي از شهرهاي مدائن بطور اختفا و گم نام سكني برگزيده بر اين بدعتها و گمراهي‌ها اعتراض و انتقاد كنيم.
حرقوص بن زهير گفت: متاع اين جهان پست و اندك است مفارقت جهان هم فرا رسيده. زيب و زيور و زيبائي اين دنيا شما را فريب ندهد. از طلب حق هم منصرف و گمراه نكند و از اعتراض بر ظلم و ظالم باز ندارد. خداوند يار پرهيزگاراني خواهد بود كه بنكوكاري كمر بسته‌اند. حمزة بن سنان اسدي گفت: اي قوم.
عقيده و راي همان است كه شما بيان كرديد و بر آن تصميم گرفتيد اكنون بايد رياست را بكسي واگذار كنيد كه يك تكيه و ستون استوار و يك پرچم بر افراشته لازم داريد كه گرد آن تجمع كنيد و بدان اعتماد نمائيد. آنها رياست را بزيد بن حصين طائي پيشنهاد كردند او از قبول آن خودداري نمود.
بحرقوص هم پيشنهاد نمودند او هم نپذيرفت. بحمزه بن سنان و شريح بن اوفي
ص: 133
عبسي هم واگذار كردند و هر دو قبول نكردند. رياست را بعبد اللّه بن وهب دادند او گفت: هان بمن واگذار كنيد بخدا سوگند كه من اين رياست را براي طلب دنيا نمي‌پذيرم. و نميخواهم آنرا هم براي ترس از مرگ رد نميكنم. آنها هم با او بيعت كردند و در دهم ماه شوال با او بيعت نمودند. او را ذو الثفنات ميگفتند. (ثفنه پينه زانو و پا و سينه شتر است كه از نشستن بر زمين حاصل ميشود و در اينجا داغ پيشاني او ميباشد كه از فزوني سجود و شدت عبادت پديد مي‌آيد). بعد از آن در خانه شريح بن اوفي عبسي گرد آمدند ابن وهب گفت: برويم كه در يكي از شهرها زيست كنيم و در آنجا حكم خداوند را اجرا نمائيم زيرا شما اهل حق (و ايمان) هستيد. شريح گفت: بمدائن برويم و در آنجا اقامت كنيم و درهاي شهر را ببنديم و مردم شهر را بخارج برانيم و بياران و برادران خود خبر بدهيم كه از بصره بيايند و بما ملحق شوند كه آنها خواهند آمد. زيد بن حصين گفت:
شما اگر بحال اجتماع مجهز شده خارج شويد بدنبال شما خواهند آمد و شما را پي خواهند كرد ولي بهتر اين است كه يك يك و در حال خفا خارج شويد.
اما اينكه بمدائن برويد بدانيد كه در آنجا كساني هستند كه مانع دخول و زيست شما خواهند بود. پس شما بايد برويد تا در پيرامون پل نهروان رحل افكنيد و از همانجا باهل بصره بنويسيد بشما ملحق شوند.
همه گفتند: اين تدبير و عقيده نيك است. عبد الله بن وهب بياران خود در بصره نوشت و خبر تصميم خود را (بر مهاجرت) داد و آنها را بمتابعت تشويق كرد.
نامه بآنها رسيد و آنها هم دعوت او را در متابعت اجابت كردند. چون خواستند سفر كنند شب را بعبادت و نماز زنده داشتند. آن شب جمعه بود روز جمعه را هم بعبادت گذرانيدند و روز شنبه سفر كردند. شريح بن اوفي عبسي خارج شد در حاليكه اين آيه قرآن را ميخواند: «فخرج منها خائفا يترقب» تا آخر آيه كه سواء السبيل باشد.
ص: 134
از شهر خارج شد (موسي) بيمناك و در انتظار خطر بود تا راه راست را گرفت.
طرفة بن عدي بن حاتم طائي هم با آنها خارج شد. پدرش او را دنبال كرد (و پند داد). او بر نگشت تا بمدائن رسيد عدي (نااميد از عودت فرزند) برگشت تا بساباط (محل- معرب سايه بان) رسيد عبد الله بن وهب با عده قريب بيست سوار باو رسيد خواست او را بكشد ولي عمرو بن مالك تيهاني و بشر بن زيد بولاني او را منع كردند (از كشتن عدي بن حاتم مشهور كه از شيعيان علي بود). عدي هم بسعد بن مسعود. (عم مختار) عامل علي در مدائن (حاكم و والي) خبر داد و او را از هجوم آنها بر حذر نمود. او هم درهاي شهر مدائن را بست و خود با سواران خويش بقصد آنها شتاب نمود. مختار بن ابي عبيد برادرزاده خود را بجانشيني خود گذاشت و خود آنها را تعقيب كرد. بعبد اللّه بن وهب اطلاع دادند او هم از پيمودن راه راست حذر كرد و راه بغداد را گرفت. سعد بن مسعود هم آنها را دنبال كرد و در كرخ بآنها رسيد.
عده سواران سعد بن مسعود پانصد بود و سواران عبد اللّه سي سوار بودند هنگام عصر و آغاز شب جنگ ميان آنها واقع شد. آن عده در محل محكم پناه بردند. اتباع سعد باو گفتند: تو از جنگ اين عده چه سودي مي‌بري و حال اينكه دستور و فرمان نداري كه با آنها نبرد كني بگذار بروند. نامه بامير المؤمنين بنويس اگر دستور داد بايد آنها را پي كني دنبال كن و گر نه ديگران بكار آنها خواهند پرداخت و كار را يكسره خواهند كرد كه خداوند ترا از شر آنها مصون بدارد و سلامت را مغتنم بداري. او قبول نكرد چون پاسي از شب گذشت عبد اللّه بن وهب از دجله گذشت و سرزمين جوخي را قصد و در نهروان رحل افكند. او بياران خود رسيد كه آنها از غيبت او نگران و پريشان شده بودند آنها با خود مي‌گفتند: اگر او دچار شده و مرده ما بعد از او زيد بن حصين يا حرقوص بن زهير را بامارت و رياست انتخاب خواهيم كرد. جمعي از خوارج كوفه بقصد التحاق بآنها از شهر بيرون رفته كه بآنها برسند ولي اقوام و خانواده‌هاي آنها
ص: 135
بتعقيب آنان شتاب كرده آنها را خواه و ناخواه باكراه برگردانيدند. يكي از آنها قعقاع بن قيس طائي عم طرماح بن حكيم بود (غير از قعقاع بزرگترين دلير عرب) همچنين عبد اللّه بن حكيم بن عبد الرحمن بكائي. علي بر اين آگاه شد كه سالم بن ربيعه عبسي قصد خروج دارد (بخوارج ملحق شود) او را نزد خود خواند و پند داد و نهي كرد او هم خودداري نمود. چون خوارج از كوفه خارج شدند ياران و شيعيان علي نزد او رفته مجددا بيعت كردند و گفتند. ما يار تو و ياران ياران تو و دشمن عدو و بدخواه تو. علي هم در آن بيعت سنت پيغمبر را شرط كرد. ربيعة بن شداد خثعمي كه در جنگ صفين شركت كرده و حامل لواي خثعم (قبيله) بوده نزد علي رفت كه بيعت كند. علي باو گفت: بيعت كن بر قاعده كتاب خدا (قرآن) و سنت پيغمبر.
ربيعه گفت: بر سنت ابي بكر و عمر بيعت مي‌كنم. علي گفت: واي بر تو اگر ابو بكر و عمر بكتاب خدا و سنت پيغمبر عمل نميكردند بر حق نبودند. او بيعت كرد (قبول كرد) علي باو نگاه كرد و گفت. من چنين مي‌بينم كه تو ناگاه بگريزي و بخوارج ملحق شوي آنگاه بقتل خواهي رسيد. چنين مي‌بينم كه پيكر تو پامال سم ستوران خواهد شد. چنين هم شد كه او در جنگ نهروان كشته شد. كه ميان خوارج بصره بود و آنها هم كشته شدند.
اما خوارج بصره كه آنها با عده پانصد مرد و بفرماندهي مسعود بن فدكي تميمي تجمع نمودند. ابن عباس (والي بصره) بر اجتماع و مخالفت آنها آگاه شد ابو الاسود دئلي را بتعقيب آنها فرستاد و او نزديك پل بزرگ بآنها رسيد چون شب فرا رسيد طرفين صف كشيدند ولي مسعر با عده از اتباع خود در ظلمت شب براه‌نوردي و گريز كوشيد هنگام فرار بآرايش عده خود پرداخت و اشرس بن عوف شيباني را فرمانده مقدمه نمود و راه خود را گرفت تا بعبد اللّه بن وهب در نهر (نهروان) پيوست. چون خوارج قيام كردند و ابو موسي (حكم رسوا شده) بمكه گريخت و پناه برد و ابن عباس
ص: 136
بمحل ايالت و امارت خود كه بصره باشد برگشت علي در كوفه مردم را جمع و ميان آنها خطبه كرد و گفت. خدا را حمد مي‌كنم اگر چه روزگار يك حادثه هولناك و خطر سخت براي ما پيش آورده. گواهي هم مي‌دهم كه جز خداوند خداي ديگري نيست و محمد هم پيغمبر خداست. اما بعد بدانيد كه عصيان و تمرد موجب پريشاني و افسوس و افسردگي خواهد بود و عاقبت آن پشيماني و رسوائي مي‌باشد. من پيش از اين بشما فرمان دادم (كه از آن تمرد كرديد) و عقيده خود را ابراز داشتم حتي در كوچكترين و كوتاهترين كارها انديشه خود را بكار بردم و گفتم ولي شما تمرد كرديد و هر چه خود خواسته بوديد انجام داديد مثال من و شما همان است كه مرد هوازني (طايفه هوازن) گفته: (اخو هوازن تعبير شده كه منتسب بطايفه است).
امرتهم امري بمنعرج اللوي‌فلم يستبينوا لرشد إلا ضحي الغد يعني من عقيده خود را در محل لوي (راه پيچيده پر خم و پيچ) ابراز كردم آنها تمرد كردند (در اينجا امر بمعني عقيده و راي است و فرمان هم ممكن است باشد) آنها راه راست و هدايت را پيدا نكردند مگر روز بعد نزديك نيم روز (كه كار از كار گذشته و چاره نمانده بود).
هان بدانيد اين دو مردي كه شما براي حكميت برگزيديد حكم قرآن را پشت سر گذاشتند و هر چه قرآن كشته و نابود كرده دوباره زنده داشتند و هر يكي از آنها هواي نفس خود را متابعت كرده و بدون حجت و برهان و بر خلاف سنت و ايمان حكم داده‌اند و خود نيز در حكم خويش اختلاف پيدا كردند و هر دو راه راست را نشناختند و گمراه شدند. خدا و پيغمبر خدا و مؤمنين صالح از آنها بري مي‌باشند اكنون شما آماده لشكركشي سوي شام باشيد كه روز دوشنبه بخواست خداوند بايد در لشگرگاه قرار بگيريد (تا بجنگ برويم).
پس از آن از منبر فرود آمد و بخوارج كه در نهر (نهروان) تجمع كرده‌اند
ص: 137
بدين مضمون نامه نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم. از بنده خدا امير المؤمنين بزيد بن حصين و عبد اللّه بن وهب و هر كه از مردم بمتابعت آنها رفته. اما بعد بدانيد كه اين دو مرد كه شما آنها را حكم (و داور) معين كرد بد و بحكم آنها تن داده بوديد. با كتاب خداوند مخالفت و هواي نفس خويش را متابعت كردند. آنها از هدايت خدا سرپيچيدند. بسنت عمل نكردند و حكم قرآن را بكار نبردند. خدا و رسول خدا و مؤمنين از آنها بري مي‌باشند. همينكه نامه من بشما برسد شما برگرديد و آماده جنگ باشيد كه ما دشمن خود و شما را قصد كرده‌ايم و ما بهمان تصميم نخستين باقي هستيم كه از اول گرفته بوديم و السلام.
آنها هم چنين پاسخ دادند. اما بعد تو براي خدا خشمگين نشدي بلكه براي خود غضب كردي. اگر تو بر خود شهادت بدهي كه كافر شده و بعد توبه كني ما در اين كار مطالعه و تجديد نظر خواهيم كرد و گر نه كه ما ترا يكباره ترك كرده‌ايم خداوند هم خائنين را دوست ندارد.
چون علي نامه آنها را خواند از آنها نااميد گرديد. تصميم گرفت كه آنها را ترك كند و خود با مردم (سپاه خود) سوي شام برود و ما اهل شام مقابله و مقاتله كند. باز ميان اهل كوفه برخاست و خطبه نمود و خدا را ستود سپس گفت. اما بعد هر كه جهاد را ترك و در كار خدا تزوير و ترديد كند دچار هلاك خواهد شد مگر اينكه خداوند او را نجات دهد و مشمول نعمت خود نمايد. از خدا بينديشيد و با دشمن و رسول خدا نبرد كنيد و هر كه بخواهد نور خدا را خاموش كند نابود كنيد با خطا كاران گمراه ستمگر كه نه قرآن را خوانده و نه دين را دانسته و نه علم قرآن را آموخته نبرد كنيد. آنها سابقه اسلام ندارند، ميان آنها علماء و فقهاء و مردم دين‌دار و خداپرست نيست. بخدا اگر آنها بر شما مسلط شوند حكومت و رفتار خسرو و هرقل را بكار خواهند برد (شما را بنده و برده خواهند كرد و باستبداد عمل
ص: 138
خواهند نمود). براي سفر و لشكر كشي سوي دشمن خود از اهل مغرب آماده شويد: ما ببرادران شما از اهل بصره پيغام داديم كه بيايند (و بشما ملحق شوند) و چون شما و آنها جمع شويد لشكر خواهيم كشيد بخواست خداوند.
بابن عباس هم نوشت: اما بعد كه ما با سپاه خود در نخيله لشكر زديم و بر جنگ دشمنان خود از اهل مغرب تصميم گرفتيم. شما هم مردم را تجهيز و روانه كنيد. پيك من هم خواهد رسيد. پس از تجهيز بمان تا رسول و دستور من بتو برسد و سلام بر تو.
ابن عباس نامه را خواند و مردم را با احنف بن قيس تجهيز و روانه كرد.
احنف با هزار و پانصد مرد جنگي آماده شد. ابن عباس آن عده را كم ديد. ميان مردم برخاست و خطبه كرد و گفت: نامه امير المؤمنين بمن رسيد و من بشما فرمان لشكر كشي و قيام عمومي دادم ولي بيشتر از هزار و پانصد سپاهي كسي حاضر نشد عده شما (سپاهيان بصره) شصت هزار مرد جنگي مي‌باشد باستثناء فرزندان و بندگان مان برخيزيد و شتاب كنيد و تحت فرمان جاريه بن قدامه سعدي مجهز شويد هيچ يك از شما براي من بهانه نگذارد كه او را تعقيب كنم (و بكيفر برسانم) زيرا هر كه تخلف كند بكيفر خواهد رسيد و او را متمرد از فرمان امام خود خواهم دانست.
هيچ كس (از متخلفين) جز نفس خود كسي را ملامت نكند. جاريه هم آماده شد و عده هزار و هفتصد تن زير لواي او در آمدند آنها (با عده احنف) بر علي وارد شدند كه عده هر دو بالغ بر سه هزار و دويست مرد جنگي شده بود.
علي هم رؤساء اهل كوفه و رؤساء اطراف و اعيان مردم را احضار و جمع كرد و پس از حمد و ثنا گفت اي اهل كوفه شما برادران و ياران من هستيد. شما بر احقاق حق و جهاد با حرام‌خواران و روا دارندگان حرام مرا ياري كرديد با نيروي شما گريختگان از حق را پي مي‌كنم و با وجود شما بطاعت تسليم‌شدگان اميدوار
ص: 139
مي‌شوم. من اهل بصره را براي ياري دعوت كردم فقط سه هزار و دويست تن از آنها بمدد آمدند. هر يكي از شما رؤساء قبايل عده جنگجويان قبيله خود را احصاء كند و صورت آنها را بنويسد. همچنين فرزندان آنها كه براي جنگ شد يافته و بالغ شده‌اند. صورت بندگان و پناهندگان و موالي آنان را (كه ميان عشيره زيست مي‌كنند) بنويسيد و بمن بدهد. سعيد بن قيس همداني برخاست و گفت: اي امير المؤمنين مي‌شنويم و ميپذيريم و اطاعت مي‌كنيم و من نخستين كسي هستم كه از ميان مردم برخاسته دعوت ترا لبيك من گويم.
معقل بن قيس و عدي بن حاتم و زياد بن خصفه و حجر بن عدي و اشراف و اعيان و رؤساء قبايل نيز يكي بعد از ديگري برخاستند و مانند گفته او را بزبان آوردند.
صورت (مردان جنگي) را نوشته باو دادند. بفرزندان و بندگان خود هم دستور دادند كه با آنها همكاري كنند و همراه باشند و هيچ يك از آنها تخلف نكند و عقب نماند. صورتي كه باو داده شد متضمن چهل هزار مرد جنگي بود و عده فرزندان بالغ كه آماده نبرد شده بودند بالغ بر هفده و بندگان و موالي هشت هزار بود تمام اهل كوفه بالغ بر شصت و پنج هزار سپاهي شدند اين عده غير از اهل بصره است كه سه هزار و دويست بودند. علي نيز بسعد بن مسعود نوشت كه او هم هر كه در مدائن آماده جنگ بوده بسپاه ملحق كند. علي شنيد كه مردم مي‌گفتند: اگر علي اول سوي حروريه (خوارج) لشكر بكشد و ما را بجنگ آنها سوق دهد بهتر خواهد بود كه اول كار آنها را پايان دهيم و بعد بجنگ روا داران حرام بپردازيم.
علي گفت: هر چه گفته بوديد بگوشم رسيد ولي جنگ با ديگران كه غير از خوارج باشند و ميخواهند با غرور و استبداد بر شما حكومت كنند بهتر است (اتباع معاويه) پس بقصد پادشاهان متكبر خود خواه كه بندگان خود را بنده خود ميكنند و خوار مي‌دارند برويم. آنها (اتباع علي) گفتند: اي امير المؤمنين هر جا كه
ص: 140
ميخواهي و دوست داري برو و ما را ببر. صيفي بن فسيل شيباني برخاست و گفت اي امير المؤمنين. ما حزب و يار و تابع تو هستيم دشمن دشمنان تو و دوستدار مطيعين و تابعين تو هستيم. هر جا كه هستند و هر كه باشند با دوست دوست و با دشمن دشمن هستيم هرگز تو از حيث كمي عدد ياران و سوء نيت و ضعف آنان مغلوب نخواهي شد (اتباع تو حسن نيت و قوه دارند)
.
ص: 141

بيان جنگ خوارج‌

گفته شده (روايت شد) چون خوارج بصره راه نهروان را گرفتند و نزديك محل (اقامت گاه خوارج كوفه) شدند. مردي ديدند كه زني را بر خري سوار كرده مي‌راند. (زن خود). او را نهيب دادند و ترسانيدند. از او پرسيدند:
تو كيستي؟
گفت: من عبد اللّه بن خباب يار پيغمبر هستم باو گفتند: گويا ترا ترسانيديم؟
گفت: آري. گفتند: باكي نيست. مترس و از پدرت (خباب يار پيغمبر) حديث بگو كه از پيغمبر شنيده باشد شايد براي ما نفعي داشته باشد. گفت: پدرم از پيغمبر حديث شنيده. گفت: يك فتنه حادث و برپا مي‌شود كه قلب من در آن فتنه مي‌ميرد و در بدن او سرد مي‌ماند. او شب كه مؤمن بوده روز بعد كافر مي‌شود و اگر روز باشد كافر بوده و شب مؤمن مي‌شود. (در حال تغيير و تبديل و كفر و ايمان) گفتند: ما فقط براي همين حديث از تو پرسيديم و تحقيق كرديم:
كنون بگو درباره ابو بكر و عمر چه عقيده داري؟ او بر هر دو ثنا گفت، پرسيدند
ص: 142
درباره علي و مسئله حكميت چه عقيده داري و بعد از صدور حكم چه مي‌گوئي؟
گفت: او از شما داناتر و ديندارتر است او بيشتر از شما دين خود را حفظ ميكند و راي او صواب و نظر او نافذ و مصيب است گفتند: تو هواي نفس را متابعت مي‌كني. تو مردان را با نام و نشان ستايش مي‌كني نه با افعال و اعمال آنها (مقصود علي و شهرت نيك او نه فعل او) بخدا ترا مي‌كشيم. بنحوي خواهيم كشت كه تا كنون كسي بمانند آن كشته نشده. آنگاه او را گرفتند و كتف بستند و بردند زن او كه حامله و وضع حمل او نزديك بود همراه كشيدند تا زير سايه نخلستان كه خرماي آن رسيده بود رحل افكندند ناگاه يك دانه رطب افتاد يكي از آنها آن دانه را برداشت و در دهان خود گذاشت. ديگري (از خوارج كه ياران او بودند) گفت: تو اين يك دانه خرما را بدون اجازه مالك و بدون پرداخت بها برداشتي؟ او ناگزير آن دانه رطب را از دهان بيرون انداخت. ناگاه خوگي متعلق باهل ذمه (تحت حمايت اسلام) از آنجا گذشت. يكي از آنها خوك را با شمشير زد گفتند: اين فساد در ارض است. او ناگزير مالك خوك را از خطاي خويش راضي كرد (قيمت را پرداخت).
چون ابن خباب آن وضع و حال را ديد گفت: در كار خود صادق باشيد من از شما بيمي ندارم زيرا من مسلمان هستم و كار زشت و خلافي نكرده‌ام و شما هم در آغاز ملاقات بمن امان داديد (گفتيد مترس). آنها او را كشيدند و بر زمين افكندند (و مانند گوسفند) و سرش را بريدند تا خون او در جوي آب روان شد بعد سوي زن او رفتند او گفت: من زن هستم آيا شما از خدا نمي‌ترسيد؟ آنها شكم او را (كه آبستن بود) شكافتند و كشتند و بعد سه زن ديگر از قبيله طي كشتند.
ام سنان صيداوي را هم كشتند. چون بعلي خبر رسيد كه آنها عبد اللّه بن خباب را كشته و متعرض مردم شده‌اند حارث بن مره عبري را نزد آنها
ص: 143
(بنمايندگي) فرستاد كه برود و آگاه شود و ببيند چه كرده و چه مي‌كنند و همه چيز را بعلي بنويسد و چيزي پنهان ندارد. چون او نزديك شد و خواست از آنها بپرسد او را كشتند. خبر قتل او بعلي رسيد در حاليكه مردم با او (گرد او جمع شده) بودند. مردم گفتند: اي امير المؤمنين براي چه ما اينها را پشت سر بگذاريم كه بر خانواده‌ها و اموال ما مسلط باشند؟ ما را سوي آنها ببر كه اگر از آنها آسوده شويم سوي دشمنان ما كه در شام هستند لشكر بكشيم. اشعث بن قيس نيز برخاست و مانند آن سخن را بزبان آورد. مردم پنداشته بودند كه اشعث با خوارج همعقيده بوده زيرا در جنگ صفين گفته بود: اين قوم (اتباع معاويه) انصاف داده‌اند كه ما را بكتاب خداوند دعوت مي‌كنند چون سخن او را شنيدند مردم همه دانستند كه او با مردم (اتباع علي) همراه است (نه با خوارج). علي بر جنگ آنها (خوارج) تصميم گرفت. لشكر كشيد و از پل گذشت سوي آنها رفت و در عرض راه منجمي باو رسيد و گفت:
بهتر اين است كه تو در فلان وقت از روز لشكر بكشي زيرا اگر در غير اين وقت كه من مي‌دانم و مي‌گويم لشكر بكشي تو خود و ياران تو دچار آسيب و زيان خواهيد شد. و آن زيان بسيار سخت خواهد بود. علي اعتنا نكرد و بر خلاف دستور و پيش بيني او رفتار و عمل كرد. چون كار اهل نهروان را پايان داد پس از ستايش خداوند گفت: اگر ما بدستور آن منجم عمل كرده و در وقتي كه او معين كرده بود لشكر كشيده بوديم مردم مي‌گفتند: اين فتح و ظفر نتيجه پيش گوئي منجم بوده (نه اراده خداوند) جهال و بد انديشان زبان درازي مي‌كردند و طعنه مي‌زدند. منجم هم مسافر بن عفيف ازدي بود.
چون علي بآنها رسيد پيغام داد كه كشندگان برادران ما را تحويل دهيد تا بقصاص آنها را بكشيم آنگاه من شما را بحال خود واگذار مي‌كنم و آزاد مي‌گذارم
ص: 144
تا بجنگ اهل مغرب بروم شايد خداوند قلب شما را پاك كند و شما را سوي خير و سلامت برگرداند و كار شما را اصلاح كند آنها گفتند: ما همه قاتل آنها هستيم و ما همه خون آنها و خون شما را مباح مي‌دانيم قيس بن سعد بن عباده نزد آنها رفت و گفت.
اي بندگان خدا آنهايي را كه ما از شما مطالبه مي‌كنيم (كشندگان ناحق) بما تسليم نمائيد و با ما در اين كار كه از آن سرپيچي كرده‌ايد همكاري و همراهي كنيد و نزد ما برگرديد تا همه بجنگ دشمن خود و شما برويم.
شما مرتكب گناه بزرگ شده‌ايد زيرا گواهي مي‌دهيد كه ما كافر و مشرك هستيم. شما خون مسلمين را ميريزيد.
عبد اللّه بن شجره سلمي گفت: حق براي ما روشن و هويدا شده ما هرگز تابع شما نخواهيم شد كه مگر مانند عمر (خليفه) براي ما بياريد. او (قيس نماينده علي) گفت آن كسي كه شما ميخواهيد يار ماست (علي) آيا شما ديگري غير از او كسي ميان خود داريد؟ گفتند نه. گفت شما را بخدا خود را بكشتن ندهيد زيرا من فتنه را چنين مي‌بينم كه بر شما چيره شده است (دچار فتنه شده‌ايد). ابو ايوب انصاري هم خطبه كرد و پند داد و گفت اي بندگان خدا ما و شما بحال سابق هستيم انگار ميان ما چيزي رخ نداده كه موجب جدائي و اختلاف باشد براي چه با ما جنگ و ستيز مي‌كنيد؟ گفتند اگر ما امروز از شما متابعت و پيروي كنيم فردا باز حكم معين و انتخاب خواهيد كرد. گفت (ابو ايوب) شما را بخدا سوي فتنه شتاب مكنيد زيرا ارسال آينده (و زيان و فساد آن) مي‌ترسم. علي هم نزد آنها رفت و گفت: اي گروهي كه لجاج و عناد و خودنمائي آنها را ضد ما برانگيخته و از راه راست منحرف و منصرف و از حق كور كرده تا تند روي و بي‌خردي آنها
ص: 145
را دچار بلاي عظيم نموده است. من بشما اخطار و انذار مي‌كنم كه شما هدف لعن و نفرين ملت نباشيد و اگر فردا شما همه كشته و بخون آغشته شويد و در كنار اين ديوار آلوده بقذارت و پليدي تن بي‌جان بيفتيد و حال اينكه هيچ حجت و برهان و عذر نزد خداوند نداريد و نخواهيد داشت. آيا اين را نمي‌دانيد كه من شما را از انتخاب حكم و تن دادن بحكميت نهي كرده بودم و بشما گفتم كه آن قوم جز خدعه و فريب مقصودي ندارند و آنها ديندار نمي‌باشند شما تمرد و عصيان كرديد. چون من اين كار را كردم بر دو حكم عهد و ميثاق نمودم كه هر چه قرآن زنده داشته زنده بدارند و هر چه منسوخ كرده مرده بدانند. آن دو حكم با اختلاف از حكم قرآن و سنت سرپيچي كردند و پشت پا انداختند. اكنون ما بهمان حال سابق هستيم (با همان دشمني و جنگ و ستيز) با معاويه و اتباع او) شما از كجا غافل گير و دچار شديد؟ (علت و سبب چيست) گفتند. ما اگر بحكومت دو حكم تن داديم گناهكار و كافر شده بوديم اكنون ما توبه كرده‌ايم تو هم بايد با ما توبه كني كه اگر توبه كني با تو خواهيم بود و اگر نكني ما ترا ترك خواهيم كرد و دشمن سرسخت خواهيم بود.
علي گفت: دچار صاعقه شويد و يك تن از شما زنده نماند آيا بعد از ايمان برسول خدا و مهاجرت و جهاد در راه خدا بر خود گواهي بدهم كه من كافر شدم اگر چنين باشد كه من گمراه هستم و هرگز راه راست را نپيمودم سپس برگشت گفته شده. از جمله سخن او با آنها اين بود: اي گروهي كه مدعي هستيد من باين حكمت تن داده‌ام و حال اينكه شما بدان آغاز و آن را انجام داديد و شما حكميت را از من خواستيد و بر آن اصرار نموديد و من اكراه داشتم و هرگز راضي نبودم و گفته بودم كه آنها دروغ مي‌گويند و خدعه و تزوير مي‌كنند و شما را فريب ميدهند و ذليل مي‌دارند ولي شما قبول نكرديد و لجاج و عاد نموديد. مانند لجاج دشمنان
ص: 146
متمرد علي تا آنكه ناگزير عقيده خود را با عقيده شما توام نمودم. بخدا شما گروه سبك سر سفيه و بي‌خرد و نادان هستيد. من اي بي‌پدران سخن بيهوده نگفتم و شما را از كارهاي خود باز نداشتم و چيزي از شما پنهان نكردم هرگز شما را بتاريكي سوق ندادم (گمراه نكردم) و هرگز شما را بسختي و زيان نزديك نكردم. كار ما هميشه در نظر مسلمين آشكار بوده و شما همه بر اين كار (حكميت) متفق شديد و اجتماع نموديد و بر اين تصميم گرفتيد كه دو حكم برگزيده شوند و ما آنها را ملزم كرديم و سوگند داديم كه بموجب قرآن حكم بدهند و از قرآن تجاوز نكنند هر دو گمراه شدند و حق را پامال كردند در حاليكه هر دو حق را آشكار مي‌ديدند ولي جور و ستم را گرفتند و حق را رها كردند و ما بآنها اعتماد و وثوق داشتيم هر دو از راه حق منحرف شدند و بدعتي آوردند كه شناخته نمي‌شد. اكنون بما بگوييد و توضيح بدهيد كه چگونه و براي چه شما خون ما را مباح مي‌دانيد و چرا از اجتماع و ملت ما خارج شديد و چرا شمشيرها را بگردن آويختيد (عرب بميان نمي‌بندد). راه مردم را مي‌گيريد و گردن آنها را مي‌زنيد اين نهايت خسران و زيان نمايان است. بخدا اگر شما يك مرغ در اين كار بكشيد (در غير محل و ناحق) نزد خدا يك گناه بزرگ محسوب ميشود تا چه رسد بقتل نفس كه نزد خداوند حرام است. آنها فرياد زدند و بيكديگر خطاب كردند كه با اينها سخن مگوئيد و خطاب و جواب مكنيد آماده ملاقات خدا شويد.
«الرواح الرواح الي الجنه» رفتن و رفتن (براي تأكيد) سوي بهشت. (اعلان جنگ و شتاب براي مرك) علي هم برگشت.
بعد از آن خوارج سوي پل رفتند كه در آن هنگام در قسمت مغرب پل بودند.
اتباع علي گفتند: آنها از رود گذشتند. علي گفت: هرگز از رود نخواهند گذشت. ديده بان فرستادند رفت و برگشت و گفت: آنها از رود گذشتند.
ميان آنها و رود يك راه كج بود. طليعه و مقدمة الجيش فرستادند. طلايع لشكر
ص: 147
از بيم اصطكاك با آنها نزديك نرفتند و برگشتند و گفتند آنها از رود عبور كردند (ناديده گفتند ولي آنها نگذشته بودند).
علي فرمود: بخدا سوگند آنها عبور نخواهند كرد و قتلگاه آنها در كنار رود خواهد بود. نرسيده و پل ناديده كشته خواهند شد. بخدا سوگند از شما ده تن هم كشته نخواهد شد و از آنها ده تن زنده نخواهند ماند. علي پيش رفت و آنها را نزديك پل ديد كه عبور نكرده بودند.
مردم در گفته علي شك برده بودند (زيرا يقين داشتند كه آنها از رود گذشته بودند) بعضي هم باور نكردند. چون خوارج را در كنار رود عبور ناكرده ديدند همه يكباره تكبير كردند و بعلي خبر دادند كه آنها هنوز نگذشته‌اند (صدق گفته علي مسلم شد) علي گفت: بخدا نه من دروغ گفته‌ام و نه كسي تاكنون مرا دروغگو دانسته. پس از آن علي اتباع خود را صف بصف آرايش داد. حجر بن عدي را فرمانده ميمنه و شبث بن ربعي را فرمانده ميسره نمود. يا معقل بن قيس رياحي (باختلاف روايت) ابو ايوب انصاري را هم فرمانده سواران و ابو قتاده انصاري فرمانده پياده نمود. فرمانده اهل مدينه كه عده آنها هفتصد يا هشتصد تن بود قيس بن سعد بن عباده بود. خوارج هم صفوف خود را آراستند. زيد بن حصين طائي فرمانده ميمنه و شريح بن اوفي، عبسي فرمانده ميسره و حمزة بن سنان اسدي فرمانده سواران حرقوص بن زهير سعدي هم فرمانده پياده بودند. علي پرچم امان را بابي ايوب انصاري داد كه هر كه زير آن پرچم پناه ببرد در امان باشد و هر كه هم از قتل نجات يابد يا هر كه بكوفه يا مدائن برود (و جنگ را ترك كند) در امان باشد. ابو ايوب هم نداي امان را داد كه هر كه اين گروه را بدرود گويد در امان خواهد بود و ما بعد از اين بقتل او نيازي نخواهيم داشت و نيز ندا دادند كه ما بعد از اينكه قاتلين برادران خود را بكشيم بقتل شما حاجت نخواهيم داشت (قاتلين قبلي كه تسليم آنها را خواسته بودند).
ص: 148
فروة بن نوفل اشجعي گفت. بخدا من نمي‌دانم ما براي چه با علي جنگ كنيم. من عقيده دارم كه از اين جنگ منصرف شوم تا آنكه بر حقيقت كار آگاه شوم كه يا با او جنگ كنم يا بمتابعت او كمر بندم. او با عده پانصد سوار از كارزار بركنار شد از آن ميدان رفت تا بمحل بند نيجين و دسكره رسيد كه در آنجا اقامت گزيد (با پانصد سوار خود) عده ديگر متفرق شدند و راه كوفه را گرفتند و در شهر كوفه اقامت نمودند. عده صد تن هم نزد علي رفتند. عده خوارج قبل از اعلان خطر چهار هزار بود. عده هزار و هشتصد تن از آنها با عبد اللّه بن وهب ماندند و بقيه پراكنده شدند، اين عده بر علي حمله كردند. علي باتباع خود دستور داده بود كه از آغاز جنگ خودداري كنند تا آنها شروع نمايند. آنها فرياد زدند.
«الرواح الي الجنه» شتاب سوي بهشت آنگاه حمله كردند. سواران علي بر اثر حمله آنها دو دسته شدند.
يك دسته در ميمنه و يك دسته در ميسره. تيراندازان هم آنها را تير باران كردند و سواران دو طرف برآنها حلقه بستند كه از ميمنه و ميسره تاخت كرده آنها را بميان گرفتند. مردان هم نيزه‌ها را بآنها حواله دادند و شمشيرها را بكار بردند.
زود آنها را فرو نشاندند. حمزة بن سنان چون يقين كرد كه هلاك خواهد شد اتباع خود را گفت: پياده شويد و پايداري كنيد. آنها خواستند پياده شوند كه اسود بن قيس مرادي بانها مهلت نداده حمله نمود. سواران از ناحيه علي هم رسيدند و در يك ساعت همه دچار هلاك شدند انگار بانها گفته شده: بميريد كه يكباره مردند.
ابو ايوب انصاري نزد علي رفت و گفت: اي امير المؤمنين من زيد بن حصين طائي را كشتم. نيزه را بسينه او فرو بردم تا از پشت او بيرون آمد باو گفتم: اي دشمن خدا مژده بتو مي‌دهم كه بدوزخ ميروي او بمن گفت: تو خواهي دانست كدام يك از من و تو در خور آتش جهنم است علي فرمود او در خور آتش دوزخ است و او سزاوار
ص: 149
آن مي‌باشد. هاني بن خطاب ازدي و زياد بن خصفه هر دو نزد علي رفتند و هر دو ادعا كردند كه عبد اللّه بن وهب راسبي را كشتيم. علي پرسيد چگونه او را كشتيد؟
گفتند: چون او را ديديم شناختيم و نيزه را بتن او فرو برديم علي گفت: هر دو قاتل او هستيد: جيش بن ربيعه كناني بر حرقوص بن زهير حمله كرد و او را كشت.
عبد اللّه بن زحر خولاني هم بر عبد اللّه بن شجره سلمي حمله كرد و او را كشت.
شريح بن اوفي هم بيك ديوار پناه برد و ايستاد و جنگ كرد. افراد قبيله همدان او را قصد كردند و سخت حمله نمودند. بيشتر مهاجمين بر او دليران همدان بودند.
او هنگام نبرد گفت:
قد علمت جارية عبسيه‌ناعمة في اهلها مكفيه
اني ساحمي ثلمتي العشيه
يعني معشوقه عبسي من دانست. آن معشوقه نازك اندام و ظريف كه از طرف خانواده خود حمايت مي‌شود (دانست) كه من از شكافي كه بدان پناه برده‌ام دفاع مي‌كنم.
قيس بن معاويه بر او حمله كرد زد و پاي او را انداخت او با همان حال (پاي بريده) گفت:
القرم يحمي شوله معقولا
يعني مرد بزرگوار و دلير از خادم چالاك پا بسته خود دفاع و حمايت مي‌كند (شول مرد چالاك و خادم چابك باشد و در اينجا پا بسته آمده ممكن است شتر باشد) دوباره قيس بر او حمله كرد و او را كشت. مردم گفتند:
اقتتلت همدان يوماً و رجل‌اقتتلوا من غدوة حتي الاصل
ففسح اللّه بهمدان الاجل ص: 150
يعني قبيله همدان يك روز تماماً با يك مرد جنگ كردند آنها از اول صبح تا شب نبرد كردند (با يك تن) خداوند اجل را براي پيروزي همدان هموار و مسخر كرد.
(اجل شريح خارجي كه دليري و پايداري كرده بود) (در طبري اين مصرع چنين آمده: ففتح اللّه لهمدان الرجل كه بهتر و رساتر است)
ص: 151

بيان قتل ذي الثديه‌

جمعي چنين روايت كرده‌اند كه: علي قبل از ظهور خوارج باتباع خود گفته (پيش گوئي كرده) بود كه قومي خروج مي‌كنند و از دين مي‌گريزند مانند گريز تير از تير انداز علامت آنها اين است كه مردي در ميان دارند ناقص الخلقه داراي دستي شبيه بيك پستان قابل تغيير وضع و انقباض و امتداد مي‌باشد (مانند فنر) اين گفته را از علي چند بار شنيده بودند چون اهل نهروان خروج كردند و او با اتباع خود آنها را قصد نمود و كارشان را پايان داد بياران خود فرمود كه آن مرد پستان دار را ميان كشتگان جستجو كنند. آنها هم جستجو كردند. بعضي گفتند: چنين كسي پيدا نشده و او ميان مقتولين نمي‌باشد. علي مي‌گفت: بخدا او ميان آنهاست. بخدا من دروغ نگفته و كسي هم مرا دروغگو نگفته است. ناگاه مردي رسيد و باو مژده پيدا شدن پيكر وي داد و گفت. اي امير المؤمنين ما او را پيدا كرديم كه در يك گودال با پنجاه تن ديگر افتاده بود.
چون جسد او را آوردند ديدند دست او مانند پستان زن است گوشتي جمع و انبوه شده و بر سر آن يك سر پستان با چند موي سياه بود. آن پستان دراز مي‌شد تا با دست ديگر يكسان مي‌گرديد و پس از آن جمع و منقبض مي‌شد تا بشانه بر
ص: 152
مي‌گشت و كوتاه مي‌شد. چون علي آن تن را ديد گفت: اللّه اكبر من تاكنون كذب نگفته و تكذيب نشده بودم اگر بيم آن نمي‌رفت كه شما از كار خود باز مانيد من داستاني را براي شما نقل مي‌كردم كه خدا آن داستان را بر زبان پيغمبر خود جاري كرده بود تا كسانيكه با آنها جنگ و ستيز كرده‌اند بدانند كه قتل آنها از روي بصيرت و حقيقت بوده و ما بر حق هستيم. آنگاه هنگامي كه بر كشتگان خوارج گذشت گفت: بدا بحال شما كسي كه بشما زيان و آسيب رسانيد شما را فريب داده بود پرسيدند: اي امير المؤمنين چه كسي آنها را فريب داده گفت:
شيطان و نفس بد كردار آنهاست كه با آرزوهاي باطل آنها را فريب داده و معصيت را در نظر آنها كار خوب نموده و بانها وعده پيروزي و رستگاري داده بود.
گفته شده. آنچه در لشكر آنها بود جمع و گرفته شد. سلاح و چهارپايان را ميان مسلمين تقسيم نمود ولي متاع ديگر و كنيزان و بندگان بازمانده گرفتار را بوارثين آنها واگذار كرد و آن هنگام ورود (بكوفه) بود.
عدي بن حاتم (طائي) ميان مقتولين بجستجوي تن فرزند خود طرفه پرداخت تا او را پيدا كرد و بخاك سپرد. بعضي از مردم هم مقتولين (خويشان) خود را بخاك سپردند. علي گفت. چگونه آنها را مي‌كشيد و بعد دفن مي‌كنيد (در خورد فن نمي‌باشند) برخيزيد و رحل بنديد. مردم بار بستند و رفتند از اتباع علي فقط هفت تن كشته شده بود. اين واقعه در سنه سي و هشت بوده. يكي از مقتولين اصحاب علي يزيد بن نويره انصاري بود كه يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت. داراي سابقه نيك بود و پيغمبر درباره او فرموده بود كه از اهل بهشت است و او نخستين كسي بود كه در آن واقعه كشته شد
.
ص: 153

بيان برگشتن علي بكوفه‌

علي كار نهروان را پايان داد و راه كوفه را گرفت و گفت:
پس از حمد و ثناي خداوند. خدا شما را نيك و پيروزي شما را پيش آورده.
از اكنون سوي دشمن خود لشكر بكشيد (سوي معاويه) گفتند اي امير المؤمنين تيرهاي ما بمصرف رسيده و تمام شده، شمشيرهاي ما كند و سر نيزه‌ها فرسوده گرديد و بيشتر آنها شكسته يا سست گشته ما را بدرون شهر ببر كه ما مستعد و مجهز شويم آنگاه برويم. شايد امير المؤمنين بر عده ما هم بيفزايد كه در قبال دشمن نيرومند تر شويم. كسي كه اين سخن (اعتراض آميز) را بزبان آورد اشعث بن قيس بود:
علي (با سپاه خود) رفت بمحل نخيله رسيد و بمردم فرمان داد كه در همان محل لشكر بزنند و بمانند و بر جهاد تصميم بگيرند و كمتر با زن و فرزند خود مراوده و ملاقات كنند تا سوي دشمن رهسپار شوند چند روزي در آنجا ماندند ولي يكي بعد از ديگري از آنجا جسته گريخته بشهر مي‌رفتند تا آنكه جز فرماندهان و رؤساء كسي نماند. لشكرگاه تهي گشت چون آن وضع و حال را ديد ناگزير وارد شهر كوفه گرديد. اراده و عزم او شكسته و متزلزل و از لشكركشي منصرف گرديد. دوباره بآنها گفت: ايها الناس آماده و مستعد شويد
ص: 154
و سوي دشمن خود برويد هر كس خدا را بخواهد و بخواهد نزد خدا مقرب شود بايد باين وسيله (جهاد دشمن) تقرب جويد و با قومي كه در قبال حق متمرد و سرگردان مانده و از كتاب خدا غافل شده و در كوري و گمراهي و خود خواهي فرو رفته و گم گشته جهاد كند. وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ آيه قرآن- براي نبرد آنها هر چه مي‌توانيد نيرو آماده و اسب فراهم كنيد.
بر خدا توكل كنيد كه خدا يك حامي پيروزمند و يار توانا مي‌باشد. آنها اجابت نكردند. چند روزي آنها را بحال خود گذاشت و چون نااميد شد رؤساء و سران سپاه و اعيان قوم را نزد خود خواند عقيده آنها و علت تسامح و ترديد را پرسيد.
بعضي از آنها تمارض كرده و برخي بهانه آوردند و جمعي اكراه داشتند و عده كمي اجابت كردند. علي ميان آنها برخاست و گفت اي بندگان خدا چه شده كه هر وقت من بشما فرمان بدهم شما تسامح ميكنيد و زمين گير مي‌شويد؟ آيا زندگاني دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دهيد يا ذلت را از عزت بهتر مي‌دانيد كه عزت را پشت پا گذاشته‌ايد؟ چرا هر وقت من شما را بجهاد دعوت مي‌كنم چشمهاي شما خيره ميشود و از حال طبيعي خود بر مي‌گردد انگار شما را براي مرگ دعوت مي‌كنم و شما دچار مستي (و خودپرستي) مي‌شويد و قلوب شما آشفته (عقل شما مختلط) ميشود بي‌خرد هستيد انگار ديده شما كور كه هيچ چيز نمي‌بيند. آفرين بر شما (استهزاء) شما در آرامش و آسايش شيران بيشه ولي هنگامي كه براي كارزار دعوت مي‌شويد روباه حيله‌گر و گريزان مي‌باشيد. من بشما اعتماد و وثوق ندارم. آوخ از تغيير روزگار شما سواران تاخت و تاز و دليران نبرد نخواهيد بود كه بتوانيد حمله كنيد شما خاشاك در خور سوختن هستيد كه در جنگ زود مشتعل و نابود مي‌شود. شما را قصد مي‌كنند و شما نمي‌توانيد آنها را قصد كنيد آنها از هر طرف از همه چيز شما (عده و عدد و ملك و بلد) مي‌كاهند. آنها در قبال شما
ص: 155
بيدار و هشيارند و شما غافل و سرگردان و دچار نسيان هستيد.
سپس گفت: اما بعد من نسبت بشما يك حق دارم و شما هم نسبت بمن يك حق داريد حق شما بر من اين است كه تا در ميان شما باشم شما را نصيحت داده هدايت كنم و بر عايدات املاك في‌ء (املاك مفتوحه مسلمين) بيفزايم و تا نادان هستيد شما را بياموزم و شما را تأديب (سياست) كنم.
حق من بر شما هم اين است كه نسبت بمن با بيعتي كه بگردن گرفته‌ايد وفا دار و در حضور و غياب صميمي باشد. دعوت مرا اجابت و امر مرا اطاعت كنيد.
هر وقت فرمان بدهم گردن بنهيد. اگر خداوند خير و نيكي شما را خواسته باشد شما بمن گرويده سوي من خواهيد آمد و هر چه بخواهيد بدست خواهيد آورد
.
ص: 156

بيان حوادث ديگر

گفته شده: در آن سال عبيد اللّه بن عباس كه از طرف علي امير و والي يمن بود بامارت حج رفته بود. والي مكه و طائف هم قثم بن عباس بود. حاكم مدينه سهل بن حنيف يا تمام بن عباس بود والي بصره هم عبد اللّه بن عباس بود: امير مصر هم محمد بن ابي بكر بود. چون علي بصفين رفت ابو مسعود انصاري را بامارت كوفه برگزيد در خراسان خليد بن قره يربوعي (امير) بود در شام معاويه بن ابي سفيان بود. در همان سال حازم بن ابي حازم بن قيس احمسي كه با علي بود در صفين كشته شد در همان سال خباب بن ارث كه در جنگ بدر شركت كرده بود (از ياران) وفات يافت و او در جنگ صفين و جنگ نهروان شركت جسته بود كه بعد از آن در گذشت.
گفته شده در جنگ شركت نكرده و بيمار بوده و قبل از ورود و برگشتن علي بكوفه زندگاني را بدرود گفته بود چنانكه خبر او را قبل از اين نوشته بوديم.
گفته شده او در سنه سي و نه وفات يافت كه عمر او شصت و سه سال بود. در همان سال ابو الهيثم بن تيهان در صفين با علي كشته شد. گفته شده پس از جنگ صفين اندك مدتي زيست و بعد در گذشت.
برادر او عبيد بن تيهان هم كشته شد (در جنگ صفين كه با علي بود) ابو الهيثم
ص: 157
نخستين كسي بود كه در شب عقبه با پيغمبر بيعت كرده و شاهد جنگ بدر هم بود.
بر حسب يك روايت.
در همان سال يعلي بن منيه كشته شد. منيه نام مادر او بود نام پدرش اميه تميمي و او خواهر زاده عتبة بن غزوان بود. گفته شده. پسر عمه او بود. او در جنگ جمل با عايشه بود و بعد در جنگ صفين با علي كشته شد. او هنگام فتح مكه اسلام آورده بود و در جنگ حنين هم شركت نمود.
و نيز در جنگ صفين ابو عمره انصاري نجاري (از بني النجار) كه با علي بود كشته شد. او پدر عبد الرحمن بود كه در جنگ بدر هم شركت داشت. در همان سال ابو فضاله انصاري كه از مجاهدين بدر بود كشته شد بر حسب يك روايت در همان سال سهل بن حنيف انصاري كه از مجاهدين بدر و در تمام جنگها با علي بود وفات يافت صهيب بن سنان هم در گذشت همچنين صفوان بن بيضاء كه شاهد بدر بود. در همان سال عبد اللّه بن سعد بن ابي سرح در عسقلان بمرگ مفاجاة مرد. او در حال نماز در گذشت او از متابعت معاويه خودداري كرد گفته شده با معاويه در صفين بود و اين گفته صحيح نيست
.
ص: 158

سنه سي و هشت‌

بيان ايالت عمرو بن عاص در مصر و قتل محمد بن ابي بكر صديق‌

در همان سال محمد بن ابي بكر كه والي مصر بود در همانجا كشته شد. ما پيش از اين نوشته بوديم كه چگونه علي قيس بن سعد را عزل و او را والي نمود. اشاره هم كرديم كه او وارد مصر شد و ابن مضاهم را با عده بجنگ اهل خربتا روانه كرد و چون ابن مضاهم بآن ديار رسيد او را كشتند، معاوية بن حديج سكوني هم بخونخواهي عثمان قيام كرد و جمعي از مردم دعوت او را اجابت نمودند و كار مصر آشفته و پريشان گرديد و محمد بن ابي بكر سخت دچار شد. خبر بعلي رسيد كه گفت براي مصر يكي از دو مرد شايسته مي‌باشد، رفيق ما (كه در آنجا امير بود) كه او را عزل كرديم يا آن مرد ديگر مقصود يكي از اين دو قيس يا اشتر (مالك) اشتر هم بعد از جنگ صفين بمحل امارت خود در جزيره برگشته بود.
علي هم بقيس گفت: تو نزد من بمان كه رئيس شرطه (پليس و نگهبان) باشي تا وقتي كه بآذربايجان (براي امارت و ايالت) بروي. چون خبر شورش مصر بعلي رسيد باشتر كه در آن زمان در نصيبين بود نوشت كه حاضر شود. چون نزد
ص: 159
علي رفت و خبر وقايع مصر را باو داد و گفت، هيچ كس غير از تو لايق اين كار نيست برو كه اگر من هم بتو دستور و تعليم ندهم خرد و تدبير تو براي اين كار كافي خواهد بود. اكنون از خداوند ياري بخواه. خشونت را با نرمي بياميز و هنگام لزوم شدت و سختي را بكار ببر در صورتي كه غير از سختگيري چاره نباشد. اشتر هم بيرون رفت كه وسايل كار را فراهم كند و بمصر برود. جواسيس معاويه هم باو خبر دادند.
براي او سخت ناگوار بود او بتصرف مصر اميدوار بود دانست كه اگر مالك برود كار مصر سختتر از روزگار محمد بن ابي بكر خواهد شد معاويه بفرماندار قلزم كه مستوفي خراج بود پيغام داد كه اشتر والي مصر شده اگر تو كار او را بسازي من از تو ماليات و خراج نخواهم گرفت و تو هميشه بر سر كار خواهي بود تا من باشم و تو باشي. او از محل خود رفت تا بمركز قلزم رسيد و در آنجا انتظار كشيد اشتر هم از عراق بقصد مصر رفت تا بقلزم رسيد. آن مرد (فرماندار و مستوفي) باستقبال او رفت و پيشنهاد كرد كه مهماندار وي باشد.
اشتر قبول و نزد او منزل كرد. براي او طعام آورد و شربت عسل هم فراهم كرد كه در آن زهر ريخته بود همينكه شربت عسل را نوشيد درگذشت.
معاويه هم باهل شام گفت علي اشتر را سوي مصر فرستاده شما او را نفرين كنيد و مرگ او را از خداوند بخواهيد آنها هم همه روزه صبح و عصر دعا مي‌كردند و مرگ اشتر را از خداوند درخواست مي‌نمودند تا آن مرد (فرماندار) رسيد و خبر هلاك اشتر را داد. معاويه هم برخاست و خطبه كرد و گفت:
اما بعد علي دو دست راست داشت كه يكي در صفين بريده شد مقصود عمار بن ياسر و ديگري امروز قطع شد يعني اشتر. چون خبر مرگ اشتر بعلي رسيد گفت: سرنگون شد. او براي علي بار سنگين شده بود زيرا چيزهائي از او نقل شده بود. گفته شده:
چون خبر قتل او رسيد گفت: انا للّه و انا اليه راجعون. مالك و حال اينكه مالك
ص: 160
موجودي كه مانند نداشته. اگر آهن بود كه قيد و زنجير و بند بود و اگر سنگ بود.
كه سنگ خارا (سرسخت) بود بر مانند او بايد ندبه و زاري كرد. اين روايت اصح است (از بد بيني علي نسبت بمالك و شادي او از هلاك وي كه صحت ندارد) كه اگر او بدبين و بدخواه بود هرگز ايالت مصر را باو نمي‌سپرد. اشتر احاديث (پيغمبر) را از عمرو از علي و خالد بن وليد و ابي ذر روايت كرده بود و جماعتي هم از او روايت كرده بودند. احمد بن صالح كه محل اعتماد و وثوق بود گفت: مالك مورد اعتماد و وثوق بوده (در نقل حديث). چون خبر فرستادن مالك بمصر (بايالت) بمحمد بن ابي بكر (كه والي بود) رسيد براي او سخت ناگوار شد. علي باو نوشت: اما بعد شنيدم كه تو از برگزيدن اشتر ملول و دلتنگ شدي. من اين كار را براي اين نكرده‌ام كه تو در جهاد كوتاهي يا تاخير كردي. براي اين هم نبود كه ترا بجهاد بيشتر وادار كنم. من اگر ترا از يك ولايت عزل كنم براي اين است كه ايالت بهتر و آسانتري بتو بسپارم كه تو بيشتر بپسندي و خرسند باشي. آن مردي كه من والي مصر كرده بودم (مقصود مالك اشتر) نسبت بدشمنان ما سختر بود كه روزگار خود را در نور ديد و با مرگ هماغوش گرديد و ما از او خشنود بوديم. خداوند هم از او خشنود است و اجر و ثواب او را مضاعف كند اكنون تو در قبال دشمن پايداري و دليري كن و جنگ را سخت بر پا نما و سوي خداوند با حكمت و دانش و پند و نيكي دعوت كن و همواره بياد خدا باش و از خدا بترس كه همان خدا ترا از همه چيز بي‌نياز خواهد كرد و ترا بر كارهاي خود در آن ايالت و امارت نيرومند خواهد نمود و او يار و مدد كار تست.
محمد هم باو نوشت. اما بعد نامه تو رسيد و مضمون آنرا بخوبي دانستم. هيچ يك از مردم باندازه من از عقيده و فرمان امير المؤمنين خشنود نمي‌باشد و هيچ كس باندازه من نسبت بدشمنان سختگير و مجاهد نيست و كسي مانند من نسبت بولي خود (مولاي خود كه علي باشد) فرمانبردار و مهربان نمي‌باشد و من بيرون آمده (از شهر)
ص: 161
لشكر زدم و بمردم هم امان دادم مگر كسانيكه براي جنگ و ستيز ما كمر بسته‌اند و مخالفت و خصومت خود را آشكار نموده‌اند و من هميشه فرمانبردار هستم و امر امير المؤمنين را اطاعت و بدان عمل مي‌كنم و السلام گفته شده: اشتر بعد از قتل محمد بن ابي بكر بايالت مصر منصوب شد. اهل شام بعد از جنگ صفين حكم دو حكم را انتظار داشتند و چون دو حكم از يك ديگر جدا شدند اهل شام با معاويه بيعت كردند و خلافت را براي او مسلم داشتند و او نيروي بيشتري يافت.
مردم در عراق هم نسبت بعلي اختلاف يافتند معاويه هم هيچ همي جز تصرف و تملك مصر نداشت زيرا از مصريان بيم داشت و آنها نزديك و نسبت بهواخواهان عثمان دشمن سرسخت بودند او باين اميدوار بود كه اگر بر مصر مسلط شود در جنگ علي پيروز خواهد شد زيرا ماليات و عايدات مصر فزون بود. عمرو بن عاص و حبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاة و ضحاك بن قيس و عبد الرحمن بن خالد و ابو الاعور سلمي و شرحبيل بن سمط كندي را نزد خود خواند و گفت: آيا مي‌دانيد براي چه شما را جمع و احضار كرده‌ام؟ من شما را براي يك امر بسيار مهم دعوت كرده‌ام. آنها گفتند:
جز خدا كسي بر غيب آگاه نيست ما نمي‌دانيم تو چه ميخواهي (بكني). عمرو بن عاص گفت. ما را براي اين دعوت كردي كه درباره مصر مشورت كني. اگر ما را براي اين كار دعوت كردي بايد تصميم بگيري و بردباري كني اين عقيده در تملك مصر و فتح آن بسيار مفيد است و عزت و نيرو و تسلط تو بسته بفتح آن مي‌باشد همچنين ياران و اتباع تو قوي و گرامي خواهند بود. دشمن تو هم ضعيف و ذليل خواهد شد منافقين و اهل فتنه (عراقيان) هم خوار خواهند شد معاويه گفت: اي فرزند عاص اين كار براي تو بسي مفيد و مهم مي‌باشد كه آنچه را تو ميخواهي بتو خواهد رسيد.
چنين بود كه عمرو بن عاص با معاويه قرار گذاشته بود كه اگر نسبت بعلي پيروز شود مصر را طعمه او قرار دهد. معاويه پس از آن رو بياران خود كرد و گفت
ص: 162
ابو عبد اللّه (عمرو) رستگار شد. شما چه عقيده داريد؟ آنها گفتند. ما عقيده ديگري غير از فكر و راي عمرو نداريم. گفت: (معاويه) من چه بايد بكنم؟ عمرو براي من توضيح نداده و تفسير نكرده كه چه كار بايد كرد؟ عمرو گفت. من معتقد هستم كه تو يك سپاه عظيم بفرستي و فرماندهي آنرا بيك مرد مدبر بردبار و سرسخت بدهي كه او را امين و محل وثوق و اعتماد بداني زيرا كساني باو ملحق خواهند شد (از مصريان) كه با ما هم عقيده و همكار باشند آنگاه در قبال دشمن داراي يك قوه عظيم خواهد بود.
اگر سپاه تو با هر كه در مصر با ما موافق باشد، متفق و جمع شوند اميدوارم كه خداوند ترا ياري كند معاويه گفت من عقيده دارم كه بموافقين و ياران خود در مصر بنويسيم و بانها وعده ياري بدهيم كه پايداري و دليري كنند و بدشمنان خود در مصر هم بنويسيم و با آنها صلح كنيم و وعده پاداش نيك هم بدهيم و آنها را از دشمني و ادامه خصومت بترسانيم اگر بدون جنگ رستگار شديم كه همان را خواسته بوديم و گر نه جنگ را برپا خواهيم كرد. آن هم بعد از نااميدي از تسليم و مسالمت. تو اي فرزند عاص مردي هستي كه سرسختي و شتاب نصيب تو شده و من احتياط و تاني را نصيب خود نموده‌ام عمرو گفت هر چه عقيده داري بكن ولي من عاقبت كار را جنگ مي‌دانم و جز جنگ چاره نخواهد بود. معاويه بمسلمة بن مخلد و معاوية بن حديج سكوني نوشت كه هر دو مخالف علي بودند. از آنها تشكر كرد و آنها را بخونخواهي عثمان وادار و تشجيع نمود و بآنها وعده داد كه شريك سلطنت خويش باشند نامه را هم با غلام خود (مولا) سبيع فرستاد چون نامه بآنها رسيد مسلمة بن مخلد انصاري از طرف خود و از طرف ابن حديج پاسخ داد كه: اما بعد اين كاري كه ما جان خود را بهاي آن نموده‌ايم و امر خداوند را در آن اطاعت كرده‌ايم براي ما سرمايه غلبه بر مخالفين و مايه اجر و ثواب خداوند است كه غضب خدا بر مخالفين امام ما (عثمان) نازل شود. اما
ص: 163
آنچه تو بيان كردي و وعده دادي از شركت ما در سلطنت تو. بخدا سوگند ما براي چنين كاري قيام نكرده‌ايم و بدان طمع نداريم ولي تو هر چه بتواني زودتر سواران و پيادگان خود را بما برسان زيرا دشمنان ما از ما بيمناك هستند و اگر مدد برسد ما فاتح و پيروز خواهيم بود و السلام.
نامه آنها رسيد كه معاويه در فلسطين بود. او همان عده مشاورين قبلي را نزد خود خواند و گفت: چه عقيده داريد گفتند: ما معتقد هستيم كه تو لشكر بفرستي. معاويه فرمان داد كه عمرو آماده كارزار شود. عمرو هم عده را براي تصرف مصر تجهيز نمود و آن عده بالغ بر شش هزار مرد جنگي گرديد. معاويه بعمرو بن عاص دستور داد كه شتاب نكند و با احتياط برود عمرو هم رفت و در اول خاك مصر لشكر زد در آنجا هواخواهان عثمان باو پيوستند او هم با آن عده در آنجا اقامت كرد و بمحمد بن ابي بكر نوشت: اما بعد اي فرزند ابو بكر خون خود را حفظ كن و كنار برو كه من دوست ندارم از من بتو آسيب برسد زيرا مردم بر مخالفت جمع شده و بر خصومت تو تصميم گرفته‌اند. مردم ترا تسليم ما خواهند كرد پس قبل از انجام اين كار بر كنار شو و از مصر بيرون برو كه من ناصح و خير خواه تو هستم.
نامه معاويه را هم ضميمه آن نامه كرد كه مضمون آن هم مانند نامه عمرو بود.
او را تهديد كرده كه او عثمان را محاصره نموده بود و از او انتقام خواهد كشيد.
محمد هم هر دو نامه را براي علي فرستاد و نوشت كه عمرو وارد خاك مصر شده و مردمي كه با او (محمد) هستند از جنگ تسامح و خودداري ميكنند.
از علي هم مدد خواست. علي باو نوشت كه شيعيان را جمع و بخود ملحق كند و نيز باو وعده داد كه لشكري بامداد خواهد فرستاد و بايد صبر كند و در قبال دشمن پايداري نمايد و بجنگ بپردازد محمد بن ابي بكر هم ميان مردم برخاست و آنها را براي مقابله دشمن دعوت كرد. كنانة بن بشر هم بياري او كمر بست و دو
ص: 164
هزار مرد جنگي تجهيز نمود محمد بن ابي بكر با همان عده دو هزار سپاهي دشمن را قصد كرد و كنانه فرمانده مقدمه لشكر او بود. عمرو هم نزديك كنانه رفت و لشكريان را دسته دسته بجنگ او فرستاد. كنانه بهر گروهي از سپاه عمرو كه مي‌رسيد آنرا شكست مي‌داد و بعقب مي‌راند تا بعمرو مي‌رسيدند. چون عمرو حال را چنين ديد بمعاويه بن حديج پيغام داد و او را بميدان كشيد. معاويه و اتباع او مانند ابر سياه رسيدند و بكنانه و اتباع او احاطه كردند اهل شام هم هجوم بردند و از هر طرف او را بميان گرفتند كنانه ناگزير از اسب پياده شد و با شمشير مردانه نبرد كرد تا شهيد شد (مؤلف مخصوصاً كلمه شهادت را براي نخستين بار در اينجا آورده و حال اينكه تاكنون حتي براي بهترين اتباع علي از ياران پيغمبر اين تعبير را نكرده بود).
چون خبر قتل او بمحمد بن ابي بكر رسيد اتباع او پراكنده شدند عمرو هم سوي او راند و هيچ كس با او نماند. محمد پياده رفت تا بيك خرابه در عرض راه رسيد در آن پناه برد و پنهان شد.
عمرو بن عاص رفت تا بشهر فسطاط رسيد. معاوية بن حديج هم بتعقيب محمد بن ابي بكر كوشيد تا بجماعتي رسيد كه در كنار راه نشسته بودند. او از آنها پرسيد كه چنين كسي را ديده‌ايد يكي گفت. من بفلان خرابه داخل شدم مردي نشسته در آن ديدم. ابن حديج گفت. اوست اوست. داخل خرابه شدند و او را بيرون كشيدند.
او از شدت تشنگي نزديك بهلاك رسيده بود او را بفسطاط بردند. برادر او عبد الرحمن بن ابي بكر كه در لشكر عمرو بن عاص بود برخاست و گفت. تو برادر مرا با تسليم مي‌كشي؟ نزد ابن حديج بفرست و او را از قتل او منع و نهي كن. او هم نزد ابن حديج فرستاد كه محمد را پيش خود روانه كند. او گفت. شما كنانة بن بشر را كشتيد و ميخواهيد من از محمد عفو و آزادش كنم؟ آيا كفار شما بهتر از آنها هستند آيا شما در كتاب بهانه و حجت داريد؟ (براءة في الزبر). دور باد دور باد. (دستور و فرمان شما)
ص: 165
محمد بانها گفت. آبم دهيد. معاوية بن حديج گفت. خداوند مرا سيراب نكند اگر بتو يك قطره آب بدهم تا ابد آب نخواهم داد شما آب را بروي عثمان بستيد و يك جرعه باو نداديد من ترا مي‌كشم تا خداوند در جهنم بتو سرب گداخته عوض آب بدهد. محمد باو گفت: اي يهودي مادر. اي زاده زن يهودي جولاهه (نساج). اين كار بتو نيامده و تو حق چنين سخن و داوري نداري اين حق خداوند است كه بندگان و پرستندگان خود را سيراب و دشمنان را تشنه مي‌دارد كه تو و مانند تو از همان دشمنان هستيد. بخدا سوگند اگر شمشيرم بدستم بود هرگز نمي‌توانستيد بمن برسيد و كار شما باينجا نمي‌كشيد بعد از آن باو گفت (معاويه) آيا مي‌داني درباره تو چه خواهم كرد؟ ترا در مردار خرمي گذارم و با آتش مي‌سوزانم. محمد گفت: اگر نسبت بمن چنين كني كه اين كار را نسبت باولياء خدا كرده و بسي خواهيد كرد. من اميدوارم كه اين آتش بر تو و ياران تو و معاويه و عمرو نازل شود و همه شما باتش سوزان دچار شويد كه هر گاه فرونشيند باز خداوند آنرا بر شما افروخته تندتر و بدتر و سوزانتر خواهد كرد. معاويه از گفته او خشمناك شد و او را كشت و بعد در مردار خر فرو برد و در آتش افكند. چون خبر قتل و سوزانيدن او بعايشه رسيد سخت جزع و زاري كرد و در قنوت نماز معاويه و عمر را لعن و نفرين مي‌كرد خانواده محمد را هم نزد خود برد كه قاسم بن محمد از آن خاندان بود. از آن پس هيچ كباب نخورد تا مرد (بسبب سوختن برادر خود) گفته شده محمد با عمر سخت جنگ كرد تا كنانه كشته شد آنگاه ناگزير گريخت و نزد جبلة بن مسروق مخفي شد كه او بمعاوية بن حديج خبر پناهندگي وي را داد و او عده فرستاد كه او را محاصره كردند و او جنگ كرد تا كشته شد.
اما علي همينكه نامه محمد بن ابي بكر رسيد باو پاسخ و وعده داد كه مدد خواهد فرستاد و در آن هنگام برخاست و خطبه كرد و خبر وقوع حادثه مصر و لشكر كشي عمرو را داد و مردم را بياري مصريان دعوت و تشجيع و تشويق نمود و گفت: در كوفه
ص: 166
ميان حيره و كوفه در محلي بنام جرعه لشكر بزنيد و آماده شويد روز بعد خود سوي جرعه رفت و بامدادان در آنجا اقامت كرد و منتظر شد و تا هنگام ظهر از لشكر كسي نرفت ناگزير برگشت و شبانه سران سپاه و اشراف مردم را در حاليكه خود محزون و افسرده و نااميد شده بود نزد خود دعوت نمود و گفت: خدا را حمد مي‌كنم كه كار خود را انجام داد و قضا و قدر را بكار برده و مرا بوجود شما اي مردم اين شهر (ديه) مبتلا كرده كه اگر امر بدهم اطاعت نكنيد و اگر دعوت كنم نپذيريد، ديگران غير از شما بي‌پدر هستند (بشما بي‌پدر نمي‌گويم) در كار مصر چه انتظار داريد كه در گرفتن حق خود جهاد و جانبازي نكنيد، بخدا اگر مرگ فرا رسيد و زود خواهد رسيد بين من و شما جدائي خواهد افكند در حاليكه من از فراق شما ملول و دلتنگ نخواهم بود و بشما اعتنا نخواهم كرد. بدا بشما آيا دين نداريد كه جمع شما را حفظ كند و آيا حميت نداريد كه شما را مصون بدارد؟ اگر خبر هجوم دشمن را بشنويد كه بلاد شما را گرفته و از حق شما كاسته خاموش مي‌نشينيد. اين كار شگفت آور نيست كه معاويه او باش سرسخت را دعوت كند و آنها زود اجابت و اطاعت كنند آن هم بدون جيره و مواجب و هر سال يك يا دو يا سه بار آنها را تجهيز كند و كور كورانه بهر جا كه ميخواهد سوق مي‌دهد و من شما را دعوت مي‌كنم با اينكه خردمند هستيد و عطا و مواجب خود را بخوبي دريافت مي‌كنيد ولي تمرد مي‌كنيد و پراكنده مي‌شويد و بمن نمي‌گرويد؟ كعب بن مالك ارحبي برخاست و گفت اي امير المؤمنين همين امروز مردم را دعوت كن و من جان خود را براي چنين روزي نگهداشته بودم (كه امروز جانبازي كنم) سپس گفت: ايها الناس از خدا بينديشيد و دعوت امام خود را اجابت و او را ياري كنيد. با دشمن او بستيزيد من خود براي جنگ با دشمنان مي‌روم. دو هزار مرد با او رفتند علي باو گفت. برو بخدا گمان نمي‌كنم
ص: 167
بآنها برسي مگر بعد از اينكه كار آنان پايان يافته باشد. او هم مدت پنج روز با آن عده رهسپار شد سپس حجاج بن غزيه انصاري از مصر وارد شد و خبر قتل محمد بن ابي بكر را داد كه او با محمد در مصر بود. عبد الرحمن بن شبيب فزاري هم از شام رسيد او جاسوس علي بود و خبر داد كه عمرو بمعاويه مژده داده كه محمد را كشته و مصر را گشوده و اهل شام از آن مژده خرسند شدند. علي گفت اندوه ما بر او باندازه خرسندي آنها بلكه بيشتر و چندين برابر است. علي دنبال آن عده فرستاد و از نيم راه برگردانيد آنگاه ميان مردم برخاست و خطبه نمود و گفت هان بدانيد كه كشور مصر را او باش فاسق فاجر ستمگر گمراه شده و از اسلام برگشته و از راه راست منحرف شده گشوده و تصرف نموده‌اند، محمد بن ابي بكر هم شهيد شده و ما شهادت او را بحساب كار خدا محسوب مي‌داريم (ثواب آنرا از خدا ميخواهيم). بخدا سوگند اگر كار چنين باشد كه من منتظر قضا و قدر هستم من فقط براي پاداش و جزاي خير خدا كار مي‌كنم. من روي هر فاجري را بد مي‌دانم و روي هر مؤمن را دوست مي‌دارم، (كه فاجر از ياري بازمانده و مؤمن بنصرت من كمر بسته) بخدا من خود را ملامت نمي‌كنم كه چرا كوتاهي كرده‌ام شايسته تحمل مشقات جنگ هستم و بفنون نبرد آشنا مي‌باشم. من نسبت بكار زار اقدام مي‌كنم و با انديشه خوب و راي صواب پيش مي‌روم و شما را علناً دعوت و استغاثه مي‌كنم ولي شما اجابت نمي‌كنيد. فرمان مرا نمي‌پذيريد و امر مرا اطاعت نمي‌كنيد تا كارها بجاي بد برسد. شما مردمي هستيد كه نمي‌توان بدست شما كار انجام داد و انتقام كشيد. نمي‌توان بواسطه شما براي خونخواهي قيام و اقدام كرد. من شما را براي ياري برادران خود دعوت كردم. مدت پنجاه روز گذشت و شما در قبال اين دعوت مانند شتر متمرد سنگين خشمناك بوده و هستيد. تسامح
ص: 168
مي‌كنيد و زمينگير مي‌شويد، هيچ يك از شما در صدد جهاد و كسب اجر و ثواب نبوده بعد از آن همه دعوت و اصرار عده كمي از شما اجابت كردند كه يكي دنباله ديگري را گرفته انگار سوي مرگ رانده ميشوند و پشت خود نگاه مي‌كنند (كه شايد برگردند) واي بشما و آه از دست شما. سپس فرود آمد (از منبر) (معاوية بن حديج) بضم حاء و فتح دال. (جاريه بن قدامه) با جيم و در آخر آن ياء دو نقطه زير. (بسر بن ارطاة) بضم باء يك نقطه و سكون سين
ص: 169